خاطرات جمعی از آزادگان در اردوگاه موصل 2
کتاب «دولت سرّی» با تمرکز بر خاطرات جمعی از رزمندگان و آزادگان در اردوگاه موصل 2 نوشته شده است. محمد باغانی، نویسنده این اثر که سابقه کار در حوزه ادبیات دفاع مقدس و تاریخ شفاهی دارد، در کتاب جدید خود پای صحبت جمعی از آزدگانی نشسته که به مدت هشت سال در یکی از اردوگاههای عراق اسیر بودهاند. کتاب روایتی است شیرین از همدلی انسانها در شرایط بحرانی و سخت. نویسنده تلاش کرده است در کنار پرداختن به واکنش انسانها در چنین موقعیتی، غربت آنها را در فضای دلگیر و تنگ اسارتگاه، جایی که یک دیوار آنها را از دنیا جدا کرده، نیز بپردازد. این آزادگان، نیروهایی بودند که در عملیات خیبر به اسارات دشمن در میآیند. عمده این نیروها جزو نیروهای سپاه بودند و در حین عملیات، از سربازان گرفته تا فرماندهان به صورت یکجا به اسارات نیروهای بعثی در میآیند. این دسته از نیروها در حین عملیات خیبر وقتی به امید پیروزی از هورالعظیم رد میشوند تا بتوانند ضربات مهلکی بر بعثیها وارد کنند، دچار یک مشکل میشوند و همین امر سبب میشود تا آنها به اسارت درآیند. ابتدا توفیقاتی در این عملیات کسب میکنند، موفق میشوند که بزرگراه الاماره به بصره و ناصریه را قطع کنند؛ به طوری که در میان لشکر سوم و چهارم عراق فاصلهای میاندازند و ارتباط آنها را مختل میکنند، اما به دلیل نرسیدن نیروهای پشتیبانی و کمکی که در باتلاق گرفتار شدهاند، به اسارت درمیآیند. همچنین قرار بود که یکسری امکانات نیز برای آنها از راه هوایی منتقل شود که این امر هم صورت نمیگیرد. در هر صورت این نیروها به اسارت درمیآیند. در ابتدا آنها را به بصره و بغداد و سپس به اردوگاه موصل منتقل میکنند. در اردوگاه به دلیل اینکه عمده این نیروها از نیروهای سپاه بودند، برخورد بدی با آنها صورت میگیرد و با کلمات بدی از آنها استقبال صورت میگیرد. اما عملکرد این اسرا سبب شده تا خاطرات متفاوتی از دوران اسارت خود داشته باشند. آنها در واقع تا جایی که میتوانستند تلاش کردند تا این تهدید و محدودیتها را برای خود به یک فرصت تبدیل کنند. نیروها در ابتدا تصمیم میگیرند که از خود دربرابر بعثیها گردنکشی نشان ندهند، با آنها درگیر نشوند و هرگز به فکر فرار از اردوگاه نیفتند. پس از آن تصمیم میگیرند که سازمانی با فرماندهی فرمانده خود تشکیل دهند. در ذیل این سازمان شوراهایی به منظور انجام امور مختلف تشکیل میدهند؛ از شورایی برای نهضت سوادآموزی گرفته تا شورای پزشکی، کمیته امداد، هلال احمر و ... . کتاب , سوره مهر , ادبیات دفاع مقدس , افراد این شوراها به صورت مخفیانه نشستهایی را تشکیل میدادند و در آنجا درباره امور مختلف تصمیمگیری و برنامهریزی میکردند. قرار بوده هرچه بعثیها میگویند، نیروها مخالفتی نشان ندهند، اما در مجموع کار خود را انجام دهند. اتفاقات جالبی در این روزها برایشان رخ میدهد. موفقیتهای آنها در نهایت سبب حساس شدن نیروهای بعثی میشود و اعلام میکنند که هر نوع تجمعی ممنوع است، اما اسرا کار خود را ادامه میدهند تا جایی که در نهایت، افسران بعثی اعلام میکنند که در مدت این هشت سال، شما همواره از ما جلوتر بودید، شما اسیر ما نبودید، بلکه ما اسیر شما بودیم. اگر بخواهم به جزئیات بیشتری اشاره کنم، باید بگویم که این کمیتهها و شوراها هرکدام مسئولیت یک حوزه را برعهده داشتند. یکی از کمیتههای جالبی که تشکیل شده بود، کمیته نهضت سوادآموزی بود که وظیفه آموزش به اسرا را داشت. یکی از مسئولان آموزش و پرورش که او نیز به اسارت درآمده بود، اعلام کرده بود که به هر یک از آزادگان، طبق سوابق تحصیلی که در ارودگاه داشته، مدرک تحصیلی اعطا میشود. این مدرک بعدها در ایران نیز تأیید شد. تعدادی از اسرا که سواد نداشتد، از این طریق باسواد میشوند و گاهی تعدادی از آنها، به مرتبه دیپلم میرسند. کتابهای درسی نیز در اردوگاه تألیف میشد، هرکسی که خط خوشی داشت، کار نوشتن و هر کس که هنری در نقاشی داشت، کار صفحهآرایی و تصویرگری را برعهده میگرفت. این چنین این کمیته به کار خود ادامه میداد. یکی از بخشهای خواندنی و عبرتآموز در خاطرات آزادگان، همدلیهایی است که در آن ایام میان آنها وجود داشت. این همدلیها سبب میشد تا تصمیمات جالبی بگیرند. مثلاً اگر کسی بیمار میشد، باید کسی که در بهداری کار میکرد، برای فرد بیمار دارو یا آمپول میآورد. اسرا برای نگهداری این دارو مجبور میشدند که آن را در روغن پنهان کنند تا از چشم بعثیها به دول باشد. خاطرات از این دست در میان آزادگان این اردوگاه بسیار است که هر کدام لطف خاصی دارد. کتاب «دولت سرّی» در واقع به این نوع فعالیتها در دل بحرانها و محدودیتها توجه نشان داده است. در حال حاضر تعدادی از این آزادگان که پس از هفت هشت سال به کشور بازمیگردند، ادامه تحصیل میدهند و الآن پزشک هستند. اکثر راویان این کتاب، رزمندگان خراسان جنوبی مانند آقای احمدی و... است.
گزیده1: نزدیک غروب، کامیون روی پلی بزرگ ایستاد. ارتفاع پل خیلی زیاد بود. کف رودخانه را نیزار انبوهی پوشانده بود و آبی کف آلود داخل نی زارها در جریان بود. روی پل، مقابل ما، ماشین جی پی ایستاده و سرهنگی به صندلی آن تکیه داده بود. راننده پیاده شد و حدود ده دقیقه با سرهنگ صحبت کرد. لحظات به سختی می گذشت. یقین کردیم می خواهند ما را توی رودخانه بیندازند. کامیون زخمی ها، ایستادن روی پل مرتفع، صحبت راننده با سرهنگی که از قبل منتظر بود، نزدیک شدن به شب و تاریکی هوا... همه این موارد ذهن ما را مشغول کرده بود. هرچه می گذشت، بیشتر یقین می کردیم؛ چون همه چیز برنامه ریزی شده به نظر می رسید. صحبت آنها که تمام شد، ماشین جیپ حرکت کرد و کامیون هم به راه افتاد. آنجا بود که فهمیدیم قصد کشتن ما را ندارند.
تعداد کل : 100
بدون وضعیت : 6
در حال مطالعه : 11
در قفسه : 29
در کتابخانه : 54
خراب : 0
گمشده : 0