بر اساس زندگی شهید مهدی باکری
کتاب حاضر، داستانی از مقاطع مختلف زندگی «شهید مهدی باکری»، «فرمانده لشکر عاشورا» است. قصة مردی که نهمدالی به سینه داشت و نه حرفهای عجیب و غریب میزد. رشادتها، اخلاص و مدیریت شهید مهدی باکری در دوران انقلاب و جنگ جانمایة داستانهای این کتاب است. این کتاب در 11 بخش مستقل زیر تدوین شده است: تولد یک پروانه، ماجرای کاپشن، اولین درس، ساواکی، کارگر جدید، آقای شهردار، مهمانی، عبور از آتش، اله بنده سی، پاداش، عزیزتر از پرواز. نوع دوستی، دستگیری از ضعیفان، رشادت ها و اخلاص و مدیریت وی در دوران انقلاب و جنگ، جان مایه این داستان هاست. وی در سال 1363 و در عملیات بدر به شهادت رسیده است.
گزیده1: کاظم، نگاهی به اطراف انداخت. همه جا را سیاه میدید. عینک دودیاش را برداشت. کلاه کشی تا ابروانش پایین آمده بود. یقه پالتویش را بالا داد و دوباره با دقت و ریزبینی، اطراف را از چشم گذراند. سر کوچه، چند پسربچه فوتبال بازی می کردند. روی پشت بام چند خانه آن طرفتر، جوانکی چشم به آسمان دوخته بود و سوت میزد و از دیدن کفترهای در حال پروازش لذت می برد. کاظم سه بار شاسی زنگ خانه را زد. بعد رفت و عقب ایستاد. پرده پنجره طبقه دوم که رو به کوچه بود، کنار رفت. مهدی دست تکان داد. کاظم، عینکش را به چشم زد؛ یعنی اوضاع آرام است. لحظهای بعد، در باز شد و کاظم وارد خانه شد. پیرزن صاحبخانه در حیاط رخت می شست. کاظم سلام کرد. پیرزن گفت: «سلام اکبرجان. پسرم، داروهایم را گرفتی؟» کاظم جلو رفت. از جیب پالتویش، کیسهای پر از قرص و شربت درآورد، به دست پیرزن داد و گفت: «مگر می شود یادم برود آباجان؟ حالت چطور است؟» گزیده2: «خدایا، چقدر دوستداشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش؛ اما چه کنم که تهیدستم؟ خدایا، تو قبولم کن. دوست دارم وقتی شهید می شوم، جسدم پیدا نشود تا یکوجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم. خدایا، مرا پاکیزه بپذیر.»
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0