کتاب شهید محمد معماریان
این کتاب روایت مادری است که نوجوانش را راهی جبهه می کند. چیزی نمی گذرد که او شهید می شود و بعدها در یک رؤیای صادقه، پای مادرش را که شکسته بود، شفا می دهد. مادر که از خواب بلند می شود، شال سبزی را می بیند که به پایش بسته شده و از درد پایش خبری نیست. شهید محمد معماریان. « از او » نگاه ما زمینیان است به آن مسافر آسمان که مدتی با ما زیسته است؛ مسافری که اگر دیرتر بجنبیم، غبار فراموشی، در پایش را از کوچه های شهرمان پاک می کند و دیگر حتی به گرد راهش هم نمی رسیم. از او یک مجموعه چهارجلدی است که حاوی خاطرات شیرین و جذاب از شهدا می باشد. کتاب اول این مجموعه با عنوان قصه شال، خاطرات شهید محمد معماریان را بازگو می کند. این مجموعه به همت نرجس شکوریان فرد جمع آوری شده است.
گزیده1: حالا محمد دلمشغولی مهمتری پیدا کرده بود. تا کارهایش در خانه و خیاطی تمام میشد، میرفت مسجد و پایگاه. بزرگترهای پایگاه به او محبت خاصی پیدا کرده بودند؛ هروقت میرفتند گشت و اردو و تمرینات نظامی، محمد را هم با خودشان میبردند. اسلحه دست میگرفت، بقیه لبخند میزدند؛ چون اسلحه همقدش بود... گزیده2: نگاه پر اشکش به صورت رنگ پریده ی محمد بود. محمد چند روز بود که تب شدیدی داشت. هر کاری از دستش برمی آمد و بلد بود، انجام داد، اما تب محمد پایین نیامد. از دیروز که آورده بودش بیمارستان، تا حالا توی دستگاه بود و در اتاق مراقبت های ویژه. نشسته بود منتظر دکتر که بیاید و جواب آزمایش ها را بیاورد. انتظارش طولی نکشید؛ دکتر آمد و با کمی مکث پرسید: گفتید بچه تان چند ماهه است؟ » مادر آب دهانش را قورت داد و گفت: هجده ماهه. » دکتر سری تکان داد و گفت: طبق آزمایش ها و معاینات ما، بچه ی شما مننژیت مغزی دارد، این تب و تشنج هم نشانه های مننژیت است. ما داریم تلاش خودمان را می کنیم، اما برای این که بهتر بتوانیم تحقیق کنیم، باید آب نخاع بچه را بگیریم. یک برگه می دهم که شما امضا کنید تا ما کارمان را ادامه بدهیم. البته باید بگویم که احتمالش کم است که درمان اثر کند و بچه خوب شود. ممکن است فلج بشود. » مادر حس کرد که تمام تنش گُر گرفته است و می سوزد. مانده بود که چه بگوید. دکتر منتظر بود تا مادر تصمیم بگیرد. مادر سرش را بلند کرد و گفت: آقای دکتر! همان خدایی که این درد را به این بچه داده، خودش هم می تواند این درد را از او بگیرد. خدا می داند که من نمی توانم بچه ی فلج را نگه دارم. من... من امضا نمی کنم. » دکتر جا خورد، ابرو در هم کشید و با پرخاش گفت: خودتان می دانید، ولی اگر این بچه را از بیمارستان ببرید، توی پرونده اش می نویسم که هیچ بیمارستانی قبولش نکند. » چشم های مادر داغ شده بود و اشک می خواست سرریز کند. دلش می خواست بنشیند روی زمین. گفت: هرچه می خواهید بنویسید. این طور هم که شما فکر می کنید، نیست. ما بی صاحب نیستیم. » و بچه را از روی تخت برداشت و راه افتاد. توی صورت دکتر نگاه نکرد تا اشک هایش را نبیند. به خانه که رسید، انگار خسته ترین و غمگین ترین مادر عالم بود. رخت خواب محمد را آورد و رو به قبله انداخت. صورت محمد را بوسید و آرام خواباندش. پنج روز گذشته بود و محمد هنوز هیچ حرکتی نداشت. روزبه روز بدنش خشک تر می شد. سرش به عقب برگشته بود، انگشتانش از هم باز شده بود، چشمانش مات مانده بود و دیگر بسته نمی شد. مادر یک آینه گذاشت جلوی دهان او تا ببیند نفس می کشد یا نه.
تعداد کل : 4
بدون وضعیت : 1
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0