کتاب شهید محمدعلی موحدی
اگر دوست دارید نمونهی یک خانوادهی پویا و موفق را ببینید، «ماد شمشادها» را بخوانید. داستان این کتاب از زبان مادری است که قهرمانان بزرگی تربیت کرده است؛ مادر شهیدان موحدی که یکی از فرزندانش در روزهای انقلاب تقدیم کرد، دیگری را در زمان جنگ و… « از او » نگاه ما زمینیان است به آن مسافر آسمان که مدتی با ما زیسته است؛ مسافری که اگر دیرتر بجنبیم، غبار فراموشی، در پایش را از کوچه های شهرمان پاک می کند و دیگر حتی به گرد راهش هم نمی رسیم. از او یک مجموعه چهارجلدی است حاوی خاطرات شیرین و جذاب از شهدا می باشد. کتاب دوم این مجموعه با عنوان مادر شمشادها، خاطرات مادر شهید محمدعلی موحدی از فرزندش را بازگو می کند. این مجموعه به همت نرجس شکوریان فرد جمع آوری شده است.
گزیده1: مأمورهای ساواک، پیراهنش را درآورده بودند و شکنجهاش میکردند. میخواستند ما از خانه بیرون برویم و برای آزادیاش التماس کنیم تا محمدعلی بیشتر زجر بکشد و شاید هم به خاطر اصرارها و بیتابیهای ما حرف بزند، اما این حیلهشان نگرفت. نباید از خانه بیرون میرفتیم. از پلهها آمدم پایین، شروع کردم به ذکر گفتن. نذر کردم که خدا کمک کند و مقاومت کند. بچهها همه منتظر بودند بفهمند صدای ناله از کیست. سری تکان دادم و گفتم: مادر یک هروئینی را گرفتند و میزنند. نمیخواهد شما ببینید. مشغول درستان باشید. آنقدر این حرف را جدی زدم که بچهها دیگر اصرار نکنند و نخواهند که یک لحظه ببینند. وضو گرفتم و سجادهام را پهن کردم. هر صدای نالهی محمدعلی مثل جدا کردن یک تکه گوشت از بدنم بود. شروع کردم به نماز خواندن تا بتوانم تاب بیاورم. محمدعلی شانزدهساله بود. من مادرش بودم و میدانستم چقدر مقاوم است و اهل ناله و زاری نیست. اما معلوم بود که بر زخمهای شکنجه میزنند که بیتابش میکرد و صدای «یاحسین»اش بلند میشد. نمیدانم چقدر طول کشید این زدنها، ناله کردنها، فحش دادنها، ذکر گفتنها، اما برای من، برای یک مادر، فقط خدا میداند که چه بود و چه گذشت. صدای ناله که قطع شد، اول کمی صبر کردم. فکر میکردم الان صدای در بلند میشود و محمدعلی را تحویل میگیرم، اما دیدم خبری نشد. سراسیمه بیرون را نگاه کردم. امیدوار بودم که ببینمش، اما به جایش زمین خاکی و خونی را دیدم. راه افتادیم شهربانی، زندان قم، تهران؛ اما نهتنها خبری نمیدادند، بلکه باید فحش و تحقیرهایشان را هم میشنیدیم. شده بود همسلولی آیتالله سعیدی و بقیهی خوبان. آیتالله سعیدی بهخاطر اعلامیهای که علیه آمریکا و اعتراضش به حضور سرمایهگذاران آمریکایی در ایران نوشته بود زندانی بود. زندگی چند ماههی محمدعلی با آنها روحیه اش را چند برابر کرده بود و عقایدش را محکمتر. دیوارِ سنگی بود، بیرون که آمد شده بود دیوارِ فولادی. هرچند که شکنجههای طاقتفرسا و مداوم، سخت بیمارش کرده بود. طفلکم وقتی آزاد شد، نمیتوانست غذای سفت بخورد،یا مثل همیشه صحبت کند. چه کرده بودند با او؟ خدا میداند. تا مدتها در بستر افتاده بود. حریرهی بادام درست میکردم. آبِگوشت را میگرفتم وآهستهآهسته به خوردش میدادم. تمام دل و رودهاش زخم بود. بدنش هم آشولاش، با روغن، زخمها را چرب میکردم. اصلاً ناله نمیکرد. مدام معذرت خواهی میکرد که من را به زحمت انداخته. من هم شوخی میکردم و برایش حرف میزدم تا بداند که مقاوم هستم. هرچند که من هم حس میکردم تمام بدنم زخم است و خون میآید
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 1
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0