مجموعه چهار جلد کتاب (از او)
کتاب «از او: چهار قصه ی شورانگیز»؛ روایت هایی جذاب، خواندنی و درس آموز از زندگی چهار شهید می باشد. قصه شال؛ روایت اول: روایت مادری است که نوجوانش را راهی جبهه می کند. چیزی نمی گذرد که او شهید می شود و بعدها در یک رؤیای صادقه، پای مادرش را که شکسته بود، شفا می دهد. مادر که از خواب بلند می شود، شال سبزی را می بیند که به پایش بسته شده و از درد پایش خبری نیست. شهید محمد معماریان. ناخدا رحمت؛ روایت دوم: در کویت تاجر بزرگی شده و در زمان جنگ، تمام دغدغه اش تأمین نیازمندی های جبهه ها و رزمندگان است. او وقتی می فهمد دولت کویت قصد دستگیری اش را دارد، تمام سرمایه اش را رها می کند و دست خالی به ایران بازمیگردد. در همین حین، سه فرزندش نیز در جبهه حضور دارند که از آنها، محمدجواد شکوریانفرد به شهادت می رسد و باعث سرافرازی پدر می شود. هنوز سالم است؛ روایت سوم: روایت شهیدی است که شانزده سال پس از شهادت با پیکری سالم به آغوش مادرش برگشت؛ شهید محمدرضا شفیعی را از زبان مادرش بخوانید … . روایت چهارم: اگر دوست دارید نمونهی یک خانوادهی پویا و موفق را ببینید، «ماد شمشادها» را بخوانید. داستان این کتاب از زبان مادری است که قهرمانان بزرگی تربیت کرده است؛ مادر شهیدان موحدی که یکی از فرزندانش در روزهای انقلاب تقدیم کرد، دیگری را در زمان جنگ و…
گزیده1: گاهی اگر وسیله و پارچهی نو و زیبایی داشت میداد به عروسهای فقیر. خودش لباسهای ساده و تکراریاش را میپوشید. اصلا نگاهش به دنیا متفاوت از نگاه دیگران بود. خوش نداشت که پولش زیادتر از نیازش باشد. چون دختر خانوادهی پولداری بود و پدر هم وضعش خوب بود طبیعتا مادر هم باید خیلی پولدار میشد که نشد. همهی ارث و میراث و پول را رد میکرد و اندازهی نیازش که خیلی هم کمخرج بود مصرف میکرد. عمر طولانی هم کرد تا موقع مرگش که ۹۴ ساله شده بود سرحال و قبراق بود. مثل هر ماه آش نذری درست کرد و به همه داد. بعد هم آرام کنار حیاط نشست. دو بار لا اله الا الله گفت و رفت. آن روز همهی بچهها خانهاش بودیم و تا صبح فردا جنازهاش را نگه داشتیم و برایش دعا و قرآن خواندیم. جالب بود که سه بار خواب دیدند که در قبرستانی که دفن شده عذاب از مردگان آن قبرستان برداشته شده. خدا رحمتش کند، زندگی کردن را یادمان داد. قرآن خواندن یادمان داد. کتاب حافظ، سعدی، جوهری و ناسخالتواریخ را برایمان میخواند و توضیح میداد. حدیث و دعا بلندبلند میخواند تا ما یاد بگیریم. از غروب آفتاب تا موقع خواب، مادر دیگر حرف دنیا نمیزد. آیةالکرسی و سورههای کوچک را بلند بلند میخواند تا فضای خانه معنوی شود و شیاطین دور شوند. طوری بارمان آورده بود که دنبال دنیا نرویم. من دوازدهساله بودم. مادر خیلی در ازدواجهای ما مقیّد بود که دامادش متدین باشد. یک شب رفت. زیر آسمان و دستهایش را بلند کرد و دعا خواند. بعد فهمیدم که از خدا داماد مؤمن خواسته است.
تعداد کل : 0
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0