کتاب اوسنهی گوهرشاد، نوشته سعید تشکری، رمانی فانتزی و پست مدرن است که واقعهی تاریخی مسجد گوهرشاد را روایت میکند.
مسجد گوهرشاد که به دستور گوهرشاد بیگم، در دوران تیموریان ساخته شد، در قرن معاصر شاهد یک اعتراض خونبار بود. در در تیر ماه سال ۱۳۱۴، مسجد جامع گوهرشاد شاهد کشتار وحشیانه مردمی بود که در اعتراض به دستور پذیرش کلاه شاپو تجمع کرده بودند. در آن زمان فتحالله پاکروان استاندار خراسان بود. او معتقد بود که حکومت باید در برابر مقاومت مردم در پذیرش کلاه شاپو _ که کلاهی فرنگی و بیگانه بهشمار میرفت_ با بهکارگیری زور، ایشان را به این جایگزینی و دگرگونی وادارد.
سعید تشکری در کتاب اوسنهی گوهرشاد با روایتهای مختلف و متفاوت این واقعه تاریخی را به تصویر میکشد. او ابتدا سفری در دل تاریخ انجام میدهد و گوهرشاد بیگم را به سال ۱۳۱۴ دعوت میکند. بخش دیگر کتاب اوسنهی گوهرشاد روایتی از زندگی فتحالله پاکروان است و این برخورد تاریخی میان این دو، به جذابیت کتاب اضافه کرده است. سعید تشکری در همان صفحات آغازین کتاب اوسنهی گوهرشاد، با مخاطبان وارد گفتگو میشود و داستان را جذاب و متفاوت میکند.
دربارهی سعید تشکری
سعید تشکری درسال ۱۳۴۲ متولد شد. او نویسنده، کارگردان و رماننویس ایرانی است. تشکری فارغالتحصیل ادبیات نمایشی، عضو کانون ملی منتقدان تئاتر، عضو بینالمللی کانون جهانی تئاتر، مدرس ادبیات نمایشی و داستان نویسی و رماننویس است که چاپ مقالات در مطبوعات در حوزهی ادبیات و هنر را نیز در کانامهی خود دارد. چاپ آثار در حوزهی رمان، ادبیات نمایشی و ساخت فیلم و نگارش سریالهای تلویزیونی نگارش نمایشنامههای رادیویی در اداره کل نمایش رادیو از فعالیتهای دیگر او در زمینه ادبیات و تئاتر و سینما است.
بخشی از کتاب اوسنهی گوهرشاد
گزیده کتاب
گزیده1:
از وقتی شنیدی تلگرافی فوری برایت رسیده و به دفتر کارت رفتی و تلگراف را خواندی و برگشتی، ساعتی گذشته و تو دوباره اینجایی. عطر او را همیشه از میان آن همه دود سیگارهای برگ و عطرهای فرانسوی زنان دیگر و بوی الکل و شراب میتوانی حس کنی. همان عطر روز اول که تو را کنار ساحلی در استانبول جذب خودش کرد.
حالا اینجایی. در پاریس. در مولن روژ که به اصرار برای او باز کردی. نمیدانی دلکندن از اینجا و پاریس همانقدر که برای تو سخت است، برای او هم سخت خواهد بود؟ اما چارهای نیست. اصلا دست خودت نیست. تو یک دیپلماتی و هر کجا دولت متبوعت بخواهد باید انجام وظیفه کنی.
خوشحالی که پدر او، حسن خان، زمانی سفیر ایران در دولت عثمانی بوده، پس یقینا او خوب میفهمد که کار سیاست و صاحب منصبی دولتی بودن یعنی چه. هر چند پدرش را در سه سالگی از دست داده باشد.
از دور او را میبینی. پشت میز دونفرهٔ همیشگی که مشرف به همهٔ کافه است و میتواند همه چیز را زیر نظر بگیرد و ببیند، نشسته است. درست نزدیک میز بار اصلی.
صدایش میزنی.
- خانم پاکروان!
اما او مثل همیشه غرق در افکار خودش و مشغول خواندن کتابی است. این دنیایی بود که دوست داشت در یک کافهٔ کوچک بسازد و تو همه چیز را برایش مهیا ساختی تا به خواستهاش برسد.
دوباره صدا میزنی.
- مادام پاکروان!
صدایت را میان هیاهوی مولن روژ میشنود. نگاهش را از کتاب میگیرد و تو را نزدیک در ورودی کافه میبیند. همان لبخند که تو را مجذوب خودش کرد بر لبانش نقش میبندد. کتاب را میبندد و آن را روی میز و مقابلش میگذارد. جام شراب را برمیدارد و کمی بالا میآورد و به تو اشاره میکند. دست دیگرش را کمی بالا میآورد و برایت دست تکان میدهد.
این به معنای دعوت برای نشستن کنار اوست.
مثل همیشه دعوتش را میپذیری و به اشارهٔ او نزدیکش میشوی.
دست او را به نشانهٔ ادب میبوسی و کمی سر خم میکنی.
- خانم پاکروان!