مدافعان حرم 13؛ شهید امین کریمی چنبلو
این کتاب سیزدهمین جلد از سری کتاب های مجموعه مدافعان حرم می باشد که درباره زندگانی و خاطرات شهید امین کریمی و رشادت های ایشان می باشد. اثر حاضر داستان یکی از نسل امروزی هاست. یکی از همان هایی که با یقین به آیه شریف، راه و منش شهیدان را سرلوحه زندگی اش قرار داد، از روزمرگی های دنیا دل برید و به دفاع از حریم اهل بیت علیهم السلام رفت. نوشتار حاضر ماحصل مطالعه ساعت های مصاحبه از خانواده و دوستان شهید امین کریمی است. ماحصل ماه ها نوشتن. در این کتاب سعی شده توالی زمانی و مکانی در متن رعایت شود، اما تفاوت در روایت خاطرات مشابه به علت گذشت زمان و نوع نگاه هر یک از راویان ممکن است وجود داشته باشد. در پایان کتاب نیز عکس های از شهید بزرگوار به همراه دوستان و خانواده ایشان و همچنین عکس دامادی ایشان آورده شده است. «امین کریمی چنبلو» مدافع حرمی اصالتاً مراغه ای و ساکن تهران، متولد یکم فروردین سال ۶۵ و فارغ التحصیل رشته کامپیوتر و دانشجوی کارشناسی الکترونیک و ورزشکار حرفه ای در چهار رشته ورزشی. او حین انجام مأموریت در حومه شهر حلب در سوریه در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب (س) و در ایام تاسوعا و عاشورای حسینی به دست نیروهای تکفیری در کشور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
گزیده1: در همان مدت کم یک سری ابداعات داشت. مثلا وسیلهای ساخته بود تا تک تیرانداز مخفی بماند! یا با وسایل خیلی پیش و پا افتاده و ساده پیروسکوپ ساخته بود. اساس کار پیروسکوپ این بود که از پشت دیوار هم بتوان قسمت بیرونی را دید. امین که به بحث روز دنیا در زمینه اسلحهسازی آشنایی داشت، میخواست جایگزینی برای چنین تسلیحاتی پیدا کند» گزیده2: شش ماه بعد در معراج شهدا امین را دیدم و زیر لب گفتم: «پس تعبیر خوابم تو بودی... » حال عجیبی داشتم. درست همانطور که در خواب دیده بودمش؛ چهارمین شهیدی که چهرهای آشنا داشت. دست که روی چشم هایش کشیدم، حس کردم تکان خورد و قطره اشکی از گوشه چشمش چکید! انگار بیدار بود! دوست نداشتم لحظاتی که کنارش هستم تمام شود؛ چون می دانستم دیگر هیچوقت نمی بینمش. اما آن لحظات تمام شد و حالا آرزوی دیدارِ دوباره اش را دارم، حتی در خواب؛ درست مثل همۀ آن هایی که تابه حال خوابش را دیده اند. یکی از دوستانش به پدر تلفن کرد و گفت امین را دیده که لباسی سفید بر تن دارد، وسط مجلس امام حسین نشسته، مداحی سیدالشهدا را می کند و همه سینه می زنند. دو روز بعد هم یکی از آشنایان زنگ زد و گفت خواب دیده همۀ آن هایی که در تشییع پیکرش بودند در مراسمی توی سوریه حضور دارند، می خندند و کف می زنند! در خوابش امین لباسی سفید پوشیده، یک شال عزای مشکی دور گردن داشته و می خندیده است. دختربچه ای هم جلوی جمعیت بوده که از امین می پرسند: «این کیه؟ » جواب می دهد: «از خاندان اهل بیته که خیلی بهش ارادت دارم. »
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0