داستان هایی از زندگی شهید مرتضی مطهری
کتاب حاضر، شامل 20 داستان از زندگی استاد شهید مرتضی مطهری می باشد. اما کسی میداند که چرا این روز را به پاسداشت مقام معلم نام نهادند؟ «آقا معلم» که محمدعلی جابری در این اثر او را به شما معرفی میکند یکی از ستودنیترین معلمانی است که در این روز هدیهاش را با شهادت گرفت و برای همیشه جاودان و آسمانی شد، شهید مرتضی مطهری استاد شهیدی است که افکار و آثار او هنوز هم برای بسیاری از جوانان و نوجوانان قابل تدریس است.
گزیده1: پسرک از دبستان برگشت. لباس هایش را عوض کرد و مشغول بازی شد، اما سؤالی ذهنش را قلقلک میداد. منتظر بود تا پدرش بیاید و سؤالش را بپرسد. همین که پدر وارد خانه شد، محمد دوید سمتش، کنار پدر نشست و پرسید: «بابا، مگر گردی زمین گرد نیست؟ » شیخ مرتضی جواب داد: «بله، زمین گرد است، چرا این سؤال را می پرسی؟» محمد با صدای کودکانه اش پرسید: «آخر وقتی یک نفر قسمتی از کره را حرکت می دهد، قسمت های دیگر آن هم حرکت می کند. پس چرا وقتی در یک نقطه ی زمین زلزله می آید، قسمت های دیگر تکان نمی خورد؟ مثلا چرا وقتی در ژاپن زلزله می آید ما ایرانیها متوجه نمی شویم؟» محمد زل زد به صورت پدر و منتظر ماند تا جواب سؤالش را بگیرد، اما شیخ مرتضی حرفی نمی زد. پسرک با دقت بیشتری به صورت پدر نگاه کرد. شیخ مرتضی همان طور که یکی از ابروهایش را بالا و پایین می برد از پسرش پرسید: «آیا سر من حرکت میکند؟ همان طور که با حرکت ابروهای من بقیه ی اجزای سر حرکت نمی کنند، در زلزله هم با تکان خوردن قسمتی از زمین، بقیه ی جاها ثابت می مانند.» برای رفتن از شهری به شهر دیگر باید سوار ماشین شد، راه افتاد و رنج سفر را تحمل کرد وگرنه رسیدن به آن شهر محال است. برای نجات از نادانی و رسیدن به دانایی هم باید درس خواند، مطالعه کرد و از پرسیدن خجالت نکشید. البته پرسش های ما هم باید درباره ی اموری باشد که در سرنوشتمان مؤثر باشد، وگرنه دانستن خیلی از چیزها هیچ نفعی برای ما ندارد. صفحه 9 کتاب آقا معلم گزیده دوم از کتاب آقا معلم: استاد همیشه با خودش غذای ساده به دانشکده می برد؛ گاهی نان و خرما، گاهی نان و پنیر و سبزی، بعضی وقت ها هم خرما و کره. یک روز نزدیک های ظهر به آقای مدنی زنگ زد که به اتاقش بیاید. وقتی ایشان آمد از او پرسید: «امروز ناهار نیاورده ایم، چه بخوریم؟ » آقای مدنی پاسخ داد: « رستوران دانشکده هم چلوکباب دارد و هم چلومرغ» استاد خندید و گفت: «معلوم می شود از غذاهای ساده ی ما خسته شده ای و هوس چلوکباب کرده ای. اشکال ندارد برو چلوکباب یا چلومرغ بگیر، اما دو تا نان هم همراهش بگیر.» آقای مدنی ناهار را خرید و آورد. بعد از نماز دونفری نشستند پای سفره. استاد کم خوراک بود و با اینکه هنوز مقداری از غذایش مانده بود، با گفتن «الحمد لله» از غذا خوردن دست کشید. آقای مدنی گفت: «استاد آب می خورید؟! بروم برایتان آب بیاورم؟!» با تکان دادن سر فهماند که آب نمی خواهد و خودش بلند شد. لیوان آبی برداشت و رفت سراغ شیر آب. آن را پر از آب کرد و جلوی آقای مدنی گذاشت و گفت: «برایتان آب آوردم.» هر کس خودش را از دیگر انسان های با ایمان کوچکتر بداند و به آنها خدمت کند، پیش خداوند عزیز می شود. خداوند به حضرت موسی ع فرمود: «آیا می دانی چرا از میان همه ی انسان ها تو را برای هم صحبتی با خودم انتخاب کردم؟!» موسى ع پاسخ داد: «نه نمی دانم ای پروردگار، برای چه؟!» و پاسخ شنید: «من در میان همه ی بندگانم جستجو کردم و کسی را متواضع تر از تو نیافتم. برای همین تو را برای هم صحبتی خویش برگزیدم.» صفحه 37 کتاب آقا معلم
تعداد کل : 35
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 6
در قفسه : 1
در کتابخانه : 28
خراب : 0
گمشده : 0