زندگی طلبه مدافع حرم
خط اصلی داستان، ماجرای یک طلبه سنّتی اصفهانی است که سخت دنبال روایات و احادیث معصومین و نشر این روایات در میان جامعه است. او برای اخذ مدرک دکتری ادبیات عرب به لبنان سفر می کند و در بازگشت تقدیر و زمانه او را به سوریه می برد و در مقابل یک سرباز داعشی و 12 دختر سنّی قرار می دهد. این طلبه همسری دارد که سخت به او وابسته است. نیمی از داستان نامه هایِ عاشقانه این زوج است. در داستان چند شخصیت فرعی دیگر نیز هستند که در پیشبرد داستان نقش دارند. نظیر دایی صابر، احمدعدنان، جاسم و مصطفی. دایی صابر یک فرمانده جنگی و رزمنده دلیر ایرانی است که در خاک سوریه عاشقانه لباس رزم بر تن کرده و مدافع عظمت و شوکتِ جمهوری اسلامی است.
اسماعیل. اسماعیل. اسماعیل. قلم دست گرفتهام تا برای تو بنویسم. برای تو یا شاید برای خودم! نمیدانم. چند روز قبل دو خانم آمدند اینجا برای دیدنِ من! از دبیرستانِ دخترانهای که چند کوچه با کتابفروشیِ تو فاصله داشت آمده بودند. میخواستند دعوتم کنند تا برایِ دخترهایِ دبیرستانی دربارهٔ تو حرف بزنم. مبهوت نگاهشان کردم و خندیدم و گفتم: حتما شوخی میکنید؟! نمیدانستم چه باید بگویم! گفتم: من چه حرفی دارم برای آنها! آنهم دربارهٔ همسرم! گفتم: زندگیِ من زندگیِ خودم است! به دردِ هیچکس نمیخورد! یک زندگیِ ساده و معمولی است. دست بردار نبودند. کوتاه نیامدند. گفتند: آمدهایم تو را با خودمان ببریم. خیلی اصرار کردند. وقتی چادر سرم کردم، ایستادم جلویِ قاب عکس و تو را نگاه کردم. میخواستم از تو اجازه بگیرم. گفتم: آقا اسماعیل، چهکنم؟! بروم یا نه؟! راضی هستید یا نه؟! توی قاب لبخند زدی. استخاره گرفتم. خوب آمد و دلم راضی شد. توی راه به یکی از خانمها گفتم: حتماً باید دربارهٔ همسرم حرف بزنم؟! نگاهم کرد و گفت: حرفِ دیگری دارید؟! حرفی که به دردِ بچهها بخورد! یادِ حرفهایِ تو افتادم اسماعیل. همیشه میگفتی: ما آخوندها موضوعیّت نداریم. آنچه موضوعیّت و اهمیّت دارد امام معصوم است. میگفتی: ما عبا و عمامه گذاشتهایم که کلامِ امامِ معصوم را برسانیم دستِ مردم. راهِ امامِ معصوم را نشانِ مردم بدهیم. دغدغهٔ امامِ معصوم را برای مردم بگوییم. قرار نیست ما نقشِ امامِ معصوم را بازی کنیم. ما فقط راویِ کلامِ امامِ معصوم هستیم. آنچه موضوعیّت دارد خودِ امامِ معصوم و کلامش است. مدیر دبیرستان یک خانم جوان بود. مرا به آغوش گرفت و بغض کرد. سعی کردم راضیاش کنم که من برای حرفزدن آدمِ مناسبی نیستم. گفتم: من اصلاً درد و رنج نکشیدهام. فقط دلتنگم! فقط منتظرم. گفت: همین دلتنگی یک دنیا ارزش دارد! برایِ دخترهایِ ما دربارهٔ همین دلتنگیتان بگویید.
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0