داستان هایی از بعاد شخصیتی جوانان، مسوولیت پذیری، جوانمردی و غیرت
این کتاب جلد دوم کتاب «می شکنم در شکن زلف یار» است که پیش از این به قلم همین نویسنده منتشر شده و بسیار مورد استقبال قرار گرفته بود. در جلد دوم نیز مانند جلد نخست، 40 ماجرای واقعی از زندگی جوانان ترسیم شده است. در هر یک از این ماجراها مانند یک پازل، ابعاد شخصیتی یک جوان آشکار می شود و نویسنده درصدد است تا در هر ماجرا به یکی از ابعاد شخصیتی مانند مسوولیت پذیری، جوانمردی و غیرت او تلنگری زده شود. به گفته نویسنده داستان های این کتاب بر اساس مشاهدات یا شنیده های نویسنده از زندگی جوانان ایرانی است. در این کتاب به صورت غیرمستقیم از روایات و آیات استفاده شده است و مخاطبان اصلی این کتاب جوانان و دانشجویان هستند.
گزیده1: ۵ بعد از ظهر روز دوازدهم مرداد ۱۳۹۲؛ ساحل زیبای دریای خزر این آرامش فوقالعاده است. غذای روح است. امواج، سر به شانه یکدیگر، به آرامی میآیند و به کناره ساحل میخورند. نسیم دریا میوزد و چون حریری زیبا جسم و جان آدمی را به بازی گرفته، به ملایمت لابهلای موهای آدمی میخزد. این لحظات برای کسی چون من که از کوچکترین فرصتی برای رهایی از زندگی ماشینی نمیگذرد، خیلی مغتنم است. نَم نَم باران این اجازه را به من نمیدهد که نوشتن این اوراق را روی سنگهای کنار ساحل ادامه دهم. صبر کنید اندکی بروم دورتر؛ زیر سایبانی، سقفی. آها! حالا بهتر شد. میدانم در همین لحظاتی که برای من پیامآور آرامش و اطمینان است، عدهای از هموطنانم پشت درِ اتاق روانشناسان و روانپزشکان به نوبت نشستهاند. روزها یا شاید هفتهها انتظار کشیدهاند تا حکایت اضطراب و تشویش خویش را با طبیبی دردآشنا بیان کنند. بگویند آسودهخاطر نیستند، مدام آرامبخش میخورند، همیشه چیزی مثل سیر و سرکه در درونشان میجوشد، دلشوره دارند و حرفهایی از این دست! هم آن آرامش و اطمینان، هم این تشویش و دغدغه، چه با روح انسان گره بخورند، یا به جسم؛ میتوانند دستخوش دگرگونیهایی شوند و یا حتی جای خود را به دیگری بسپارند! اما در این دنیا آرامشها و دغدغههایی وجود دارند که قدری پیچیدهترند. یعنی چطور بگویم؛ ریشه در جای دیگر دارند. اگر از مقوله اطمیناناند، آسان به دست نیامدهاند که آسان از دست بروند و اگر از زُمره اضطراباند، با چند قرص دیازپام و فراهم کردن محیط سکوت و یکی دو مسافرت داخل و خارج قابل علاج نیستند. و من میخواهم امروز کمی در این باره با شما سخن بگویم. میگویند شیرفروشی بود، هر روز صبح که برای کسب و کار به دکان خویش میآمد، نگاهی به دور و بر خود میکرد و اگر فرصت را مناسب مییافت، قدری آب درون ظرف بزرگ شیر خود میریخت و تا غروب مقادیر زیادی آب را به قیمت شیر به مشتری بیچاره میفروخت! چندان نگذشت؛ سیلی خانمانبرانداز از راه رسید، به دکانهای اطراف آسیب چندانی نرساند، اما دکان او را زیر و زبر کرد. هاج و واج پرسید از میان این همه دکّان، چرا دکّان من؟ این همه آب از کجا گردآمد؟ ... پاسخ شنید: از دل پاتیلهای شیر! در صحّت و درستی آنچه شنیده بود، شکی نیست. اما به گمان من این رشته سرِ دراز دارد. کار این شیرفروش هنوز تمام نیست. اگر روزی کلاهش را قاضی کند که جواب چند نفر را باید بدهد، من فکر میکنم به دلشورهای مبتلا شود که نگو و نپرس! از این قبیل دغدغهها، دلشورهها، تشویشها و نگرانیها فقط او رنج نمیبرد. خیلیها رنج میبرند! کارخانهداری که چند من برنج مرغوب و ممتاز را آرد میکند و روی برنجهای نامرغوب میپاشد تا آنها نیز عطر و بوی برنج مرغوب بگیرند؛ آلومینیوم کاری که به جای یک لایه چند لایه پلاستیک روی در و پنجرههای آلومینیومی میپیچید تا با عرضه کالای سنگینتر پول بیشتری از خلق خدا بگیرد؛ دامداری که گوسفند بیچارهاش را تشنه نگه میدارد تا وقت کشتار، آب نمک به شکم او ببندد و او را به عنوان گوسفندی چاق و چلّه به دیگران قالب کند؛ افسری که جایگاه و منزلت رفیع خویش را نادیده گرفته، اخذ جریمه نقدی! را بر صدور برگ جریمه ترجیح میدهد؛ دانشجویی که بدون تلاش در راه کاوش علمی، تحقیق دانشجوی دیگری را به استاد ارائه میکند تا به ناحق به امتیازاتی دست یابد؛
تعداد کل : 2
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0