دکتر شهیدی تحقیق و نگارش این کتاب را در سال 1330 انجام داده و کتاب را در سال 1357 با قلمی شیوا، متقن و مستند به منابع اصیل تاریخی به رشته نحریر درآورد، و تا کنون بیش از سی و هشت بار به چاپ رسیده است. هر چند بیان حقایق تاریخی بخش عمده کتاب را تشکیل می دهد اما نوع مواجهه دکتر شهیدی با تاریخ در تحلیل حادثه عاشورا نو و بدیع است. دکتر شهیدی در این کتاب بیش از آن که در جستجوی چگونگی آن رخداد عظیم باشد، به دنبال چرایی حادثه عاشورا بوده است؛ «مقصود من از نوشتن این یادداشت ها مقتل نویسی، تبلیغ مذهبی و حتی نوشتن تاریخ نیست. من کوشیده ام تا خود بدانم آن چه رخ داد، چرا رخ داد؟» این کتاب، نه روایت زندگی امام حسین (علیه السلام)، بلکه تحلیل و علت شناسی عاشوراست. بیان حوادث تاریخ صدر اسلام برای نویسنده چندان موضوعیت ندارد. او تلاش می کند تا به واسطه مرور بر آنچه در این پنجاه سال (11 تا 61 ه.ق.) بر جامعه مسلمین گذشت، چرایی این حادثه را بازگو نماید. دکتر شهیدی این حادثه تاریخی را به مثابه یک معلول مورد بررسی قرار می دهد و تلاش می کند که علل و ریشه های آن رخداد را برجسته نماید. او برای یافتن علل این حادثه شگفت، از سال ها قبل و از تحولاتی که قدم به قدم مسیر فاجعه را پیمودند سراغ می گیرد. «حادثه جزیی از تاریخ است، تاریخی که رویدادهای آن یکی معلول دیگری است.» آنچه این کتاب را از دیگر آثاری که آنها نیز از صبغه تاریخی برخوردارند جدا می سازد، رویکرد عبرت جویانه آن است. مراجعه به تاریخ کم نیست.آنچه کمیاب است، نگاه عبرت جویانه است. در پرتو چنین نگاهی به گذشته است که تاریخ مشعلی می شود که مسیر آینده را روشن می سازد. تاریخ، گرانبها سرمایه ایست که آن را تنها با نگاه عبرت جویانه می توان به دست آورد.
گزیده کتاب
در بخشی از کتاب پس از پنجاه سال پژوهشی تازه پیرامون قیام حسین(ع) میخوانیم
اسلام بسیاری از بیاباننشینان تابع اسلام رئیس قبیله بود، و اسلام بسیاری از این رئیسان به خاطر بیم یا طمع، و خدا میداند چند تن از این شیوخ از ترس شمشیر، اسلام آوردند و چند تن به طمع غنیمت و سروری خود را مسلمان خواندند. چیزی که هست بهحکم ظاهر، پیغمبر با آنان مانند مسلمان رفتار میکرد، یعنی همین که کلمه توحید بر زبان میآوردند خون و مال آنان محترم شمرده میشد. اما قرآن و همچنین سنت پیغمبر با تنبیه و گاهی با تهدید به آنان هشدار میداد. محمد (ص) درون بسیاری از این مردم را میدانست، اما نمیخواست پرده حرمت ایشان را بدرد. گاهگاه به زبان وحی به آنان گفته میشد که خدا و رسول ازآنچه در دل این مردم دورو میگذرد آگاهند. و مپندارند که محمد را فریب میدهند. به مسلمانان هشدار میداد که از اینان بر حذر باشید و آنان را دوست خود مشمارید. «این منافقان انتظار میبرند تا پایان کار چه باشد. اگر بر شما شکستی رسید، میگویند چه خوب شد که با آنان نبودیم و اگر پیروزی یافتید میگویند کاش با شما بودیم و پیروزی مییافتیم.»
بسیاری از بزرگان شهر مکه نیز هیچگاه از ته دل مسلمان نشدند. شبی که سپاهیان مدینه نزدیک مکه رسیدند، عباس عموی پیغمبر از اردو بیرون آمد و به جستجو پرداخت. میخواست پیش از آنکه پیغمبر به مکه درآید، مردم شهر را خبر دهد تا چارهای بیندیشند و تسلیم شوند. در آن شب به ابوسفیان دشمن سرسخت پیغمبر برخورد و او را پناه داد و نزد محمد برد، سپس برای آنکه به او بفهماند که راهی جز تسلیم ندارد، وی را درجایی نگاه داشت تا سربازان اسلام از پیش روی او بگذرند. در چنین وقتی ابوسفیان به عباس گفت پادشاهی برادرزادهات بزرگ شده است! عباس به او هشدار داد که کلمه پادشاهی معنی ندارد. این شکوه پیغمبری است. ابوسفیان بهظاهر پذیرفت، ولی آیا دل او با آنچه به زبان آورد یکی بود؟ رفتار او پس از مرگ پیغمبر، تااندازهای حقیقت را نشان میدهد.
بههرحال پس از فتح مکه چنانکه میدانیم قریش تسلیم شد. روز فتح شهر، خانه مهتر این خاندان، ابوسفیان، پناهگاه شد. پس از مرگ پیغمبر این تیره چنانکه دیدیم بالاترین امتیاز را به دست آورد و مقام رهبری مسلمانان خاص قریش شد. در دوران کوتاه ابوبکر بیشتر کوشش وی و سران اصحاب پیغمبر در کار سرکوبی متمردان یا اهل رده به کار رفت.