مجموعه قصه نیکان 17
کتاب غایب، نوشته حسن بیانلو جلد هفدهم از مجموعه قصه نیکان است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. این اثر روایتی داستانی از زندگی امام زمان (عج) است. تعداد داستانهایی که درباره امام زمان (عج) نوشته شده است بسیار کم و محدود است. با توجه به اینکه بیشتر عمر خود را در غیبت به سر بردند، داستانهایی که از ایشان روایت شده یا از زندگیشان سخن گفته است، داستانهایی است که درباره خانواده، مادر ایشان و امام حسن عسکری (ع) پدر ایشان است. اما حسن بیانلو در کتاب غایب تلاش کرده تا با استناد به منابع معتبر، زندگی امام مهدی را در قالب یک داستان جذاب برای کودکان و نوجوانان بنویسد و این کتاب، نتیجه تلاشهای او است.
سخنان مرد اجرا شد. اسب وقتی دید میخواهند او را بگیرند، از دیوار بر روی پشتههای علوفه پرید، و تا خواست بیرون بیاید، چند نفر بر سرش ریختند. با این همه، اسب پرزور بود و آنها را به کناری انداخت، و جهشی کرد تا رها شود. اما باز عدهای دیگر سراغش آمدند و دست و پایش را گرفتند. دو نفر بر گردنش طناب بستند، و مهتر، مهارش را با قدرت در دست گرفت. اسب ناچار آرام گرفت و از میان علوفه بیرون آمد. همه با ختم شدن ماجرا هلهله کردند. مرد به مهتر نزدیک شد و گفت: ـ من حسین نوبختیام! گویا سراغ مرا میگرفتی! مهتر به احترام سر خم کرد و گفت: ـ عرض سلام، شیخ! با آقایم آمدهام تا ایشان این اسب را به شما پیشکش کنند؛ اما نمیدانم چرا یکباره رم کرد! سالهاست او را تیمار میکنم. حتی یک بار هم چنین نکرده بود! حسین پرسید: ـ آقایت کیست؟ مهتر در میان جماعت سری چرخاند و کسی را در پشت آنها نشان داد و گفت: ـ شیخ ابن ابیعزاقر! حسین برگشت تا او را ببیند. مردم کنار رفتند و در پسِ آنها، شیخی محجوب، لاغراندام و بلندقد نمایان شد که کتاب در بغل و لبخند به لب داشت. او نزدیک آمد و گفت: ـ یا شیخ، سلام! حسین با او دیدهبوسی کرد. ابن ابیعزاقر به اسب اشاره کرد و گفت: ـ میخواستم با تحفهای دلتان را شاد کنم؛ مایهٔ زحمت شد! حسین گفت: ـ عجب اسب خوشآبورنگی! اما گویا خوش ندارد از صاحبش دل بکند! ابن ابیعزاقر گفت: ـ خیر! میخواست به ما ثابت کند شما میتوانید مهارش بزنید! حسین لبخندی زد، و به طرف خانهاش اشاره کرد و گفت: ـ خوش آمدید! حسین نوبختی، در خانه، میهمانش را بالای مجلس نشاند و نزد او نشست. ابن ابیعزاقر گفت: ـ میدانم رسم عالمان و فقیهان نیست که به نشانِ دوستی، اسب و استری پیشکش کنند. معمول آن است که اگر دفتری سیاه کردهاند، همان را تحفه دهند؛ اما این اسب، یگانه و بیهمتاست، و من میخواستم چیزی یگانه به شما پیشکش کنم! اما نمیدانم این چند ورقی که سیاه کردهام، قدر و قیمتی دارد یا نه! سپس چند کتابی را که همراه داشت، به حسین داد. حسین، آنها را ورقی زد و گفت: ـ به نظر مطالبی سنجیده و سودمند میرسد. پیشتر هم چند دفتر شما را دیده بودم؛ اما توفیق دیدار حاصل نشده بود. ـ بیسعادتیِ من است! دیرزمانیست که میخواهم قدم پیش بگذارم و باب دوستی بگشایم. همه از جایگاه رفیع شما میان شیعیان و مرتبهای که در فقه دارید، باخبرند. از حُسن خُلق شما نیز بسیار شنیدهام. به اینها علاوه کنید افتخار خدمتگزاری در دستگاه صاحب عصر و امام زمانمان، که جانم فدایش باد! خواستم اگر به این دوستی مفتخرم کنید، از این رهگذر، بیشتر از پیش به امامِ نادیدهام خدمت کنم!
تعداد کل : 3
بدون وضعیت : 3
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0