منوچهر مدق ، به روایت همسر شهید
در این کتاب خاطرات همسر "شهید منوچهر مدق"، از سال های زندگی مشترک و خصوصیات اخلاقی و سرنوشت او، روایت شده است. بخش عمده خاطرات را، دوران مجروحیت شهید پس از جنگ تا زمان شهادت در سال 1379در بر می گیرد. شهید مدق که در سال 1335 متولد شده بود با اوج گیری انقلاب، به صف مبارزان پیوست و با آغاز جنگ به سپاه پاسداران وارد شد و به جبهه اعزام گردید. در اواسط جنگ مجروح شد و سال های متمادی از جراحت رنج می برد تا این که در آذر ماه 1379به شهادت رسید.
گزیده کتاب: 1- سال هفتاد و نه انگار آگاه بود كه سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود... 2- منوچهر با خدا معامله كرد. حاضر نشد مفت ببازد؛ حتا نالههاش را. ميگفت: «اين دردها عشق بازي است با خدا»... 3- ميگفت: «من هم دوستت دارم، ولي هر چيزي حد مجاز دارد. نبايد وابسته شد.»... 4—همهي ناراحتيش ميشد يك حلقه اشك توي چشمش و سكوت ميكرد. اما من وظيفهي خودم ميدانستم كه حرف بزنم اعتراض كنم داد بزنم توي بيمارستان ساسان كه چرا تابلو ميزنيد «اولويت با جانبازان است» اما نوبت ما را ميدهيد به كس ديگر و به ما ميگوييد فردا بياييد. چرا بايد منوچهر آن قدر وسط راهروي بيمارستان بقيه ا... بماند براي نوبت اسكن كه ريههاش عفونت كند و چهار ماه به خاطرش بستري شود... 5- نوشتم: «محل نميگذاري، عشقت سرد شده. حتما از ما بهتران را ديده اي» ميگفت «فرشته هيچكس براي من بهتر از تو نيست در اين دنيا، اما ميخواهم اين عشق را برسانم به عشق خدا. نميتوانم سخت است. اين جا بچه ها ميخوابند روي سيم خاردارها؛ ميروند روي مين. من تا ميآيم آرپيجي بزنم تو و علي ميآييد جلوي چشمم» گفتم «آهان، ميخواهي ما را از سر راهت برداري.»... 6- ريشهاي منوچهر را فرشته آنكادر ميكرد. آن روز از روي شيطنت يك طرف ريشها را با تيغ برده بود تا چانه و بعد چون چارهاي نبود همه را از ته زده بود. اين عكس را با همه اوقات تلخي منوچهر ازش انداخته بود. منوچهر مجبور شد يك ماه مرخصي بگيرد و بماند پيش فرشته. روش نمي شد با آن سر و وضع برود سپاه. بين بچهها اما ديگر نميشد از اين كلكها سوار كند... 7- پيرمرد بين ماشينها كه پشت چراغ قرمز مانده بودند، ميگشت و گلها را مي فروخت. گلها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چندبار فرشته را صدا زده بود و او نشنيده بود. فهميده بود گلهاي نرگس هوش و حواسش را برده اند. همهي گلها را براي فرشته خريده بود... 8- شام ميخورديم كه زنگ زد. اف اف را برداشتم گفتم :«كيه؟» گفت:«باز كنيد لطفا» پرسيدم :«شما؟» گفت:«شما؟» سر به سرم ميگذاشت. يك سطل آب كردم. رفتم بالاي پلهها. گفتم: «كيه؟» سرش را بالا گرفت بگويد منم. آب را ريختم روش و به دو به دو آمدم پايين. خيس آب شده بود گفتم: «برو همان جا كه يك ماه بودي»... 9- تا چهلم نميفهميدم چه بر سرم آمد. انگار توي خلاء بودم. نه كسي را ميديدم نه چيزي ميشنيدم. روزهاي سخت تر بعد از آن بود. ... تا منوچهر بود ته غم را نديده بودم. حالا شادي را نميفهمم. اين همه چيز توي دنيا اختراع شده، اما هيچ اكسيري براي دلتنگي نيست. 10- چادر و روسري را از سرم كشيدند و با باتوم ميزدند به كمرم. لباسم از اعلاميه باد كرده بود و يك طرفش از شلوارم زده بود بيرون. پرسيد: «اعلاميه داري؟» كلاه سرش بود. صورتش را نمي ديدم. گفتم:«آره» گفت: «عضو كدام گروهي؟» گفتم: «گروه چيه؟ اينها اعلاميه امامند» كلاهش را بالا زد. - تو اعلاميهي امام پخش ميكني؟ بهم برخورد. مگر چهام بود؟ چرا نميتوانستم اين كار را بكنم؟ گفت: - وقتي حرفهاي امام روي خودت اثر نداشته باشد چرا اين كار را ميكني؟ اين چه وضعي است آمدهاي تظاهرات؟ و رويش را برگرداند. من به خودم نگاه كردم چيزي سرم نبود...گفت: «اين راهي كه مي آيي خطرناك است. مواظب خودت باش خانم كوچولو»... 11- از تلويزيون آمدند خانهمان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگويد كه يك برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو سه ماه خبري از پخش برنامه نشد. ميگفتند «كارمان تمام نشده» يك شب منوچهر صدام زد. تلويزيون برنامهاي را از شهيد مدني نشان ميداد. از بيمارستان تا شهادت و بعد تشييعش را نشان داد. او هم جانباز شيميايي بود. منوچهر گفت: «حالا فهميدم اينها منتظرند كار من تمام شود.» چشمهاش پر اشك شد. دستش را آورد بالا با تاكيد رو به من گفت: «اگر اين بار زنگ زدند بگو بدترين چيز اين است كه آدم منتظر مرگ كسي باشد تا ازش سوژه درست كند. هيچ وقت بخشيدني نيست.» 12- فرشته اين چند روز تا آنجا كه توانسته بود پنهاني گريه كرده بود و جلوي منوچهر خنديده بود. دكتر تشخيص سرطان روده داده بود... 13- نگذاشته بوديم بفهمد شيمي درماني ميشود. گفته بوديم پروتيين درماني است. اما فهميد. رفته بود سينما فيلم از كرخه تا راين را ديده بود. غروب كه آمد دلخور بود. باور نميكرد بهش دروغ گفته باشم... 14- «خدايا گله دارم. من اين همه سال جبهه بودم. چرا من را كشانده اي اين جا روي تخت بيمارستان؟ من از اين جور مردن متنفرم» 15- منوچهر ميگفت «اگر دلت با خدا صاف باشد، خوردنت، خوابيدنت، خندهها و گريههات براي خدا باشد، اگر حتا براي او عاشق شوي، آن وقت بدي نميبيني، بدي هم نميكني، همه چيز زيبا ميشود.» 16- تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. ميگفت:«من شفا خواستم كه آمديد من را شفا بدهيد؟ اگر بدانم شفاعتم ميكنيد نميخواهم يك ثانيهي ديگر بمانم. تا حالا كه نديده بودمتان دلم به فرشته و بچهها بود. اما حالا ديگر نميخواهم بمانم...» 17- هم ديگر را بغل كرديم و گريه كرديم. گفت:«تو را به خدا، تو را به جان عزيز زهرا دل بكن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترين دردها را بكشد ولي بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم:«خدايا من راضيم به رضايت. دلم نميخواهد منوچهر بيشتر از اين عذاب بكشد» 18- دوتا شستهاي منوچهر هم اندازه نبودند يكي از آنها پهنتر بود. سركار پتك خورده بود. منوچهر گفت:«همه دوتا شست دارند من يك شست دارم يك هفتاد»... 19- مي گفتم: «تو از چيِ اين پرنده ها خوشت ميآيد» ميگفت:« از پروازشان»... 20- سال هفتاد و نه انگار آگاه بود كه سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود...
تعداد کل : 47
بدون وضعیت : 38
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 2
در کتابخانه : 7
خراب : 0
گمشده : 0