قصه پدر شهید محمدجواد شکوریان فرد
« از او » نگاه ما زمینیان است به آن مسافر آسمان که مدتی با ما زیسته است؛ مسافری که اگر دیرتر بجنبیم، غبار فراموشی، در پایش را از کوچه های شهرمان پاک می کند و دیگر حتی به گرد راهش هم نمی رسیم. از او یک مجموعه چهارجلدی است حاوی خاطرات شیرین و جذاب از شهدا می باشد. کتاب سوم این مجموعه با عنوان ناخدا رحمت، خاطرات پدر شهید محمدجواد شکوریان فرد را بازگو می کند. در کویت تاجر بزرگی شده و در زمان جنگ، تمام دغدغه اش تأمین نیازمندی های جبهه ها و رزمندگان است. او وقتی می فهمد دولت کویت قصد دستگیری اش را دارد، تمام سرمایه اش را رها می کند و دست خالی به ایران بازمیگردد. در همین حین، سه فرزندش نیز در جبهه حضور دارند که از آنها، محمدجواد شکوریانفرد به شهادت می رسد و باعث سرافرازی پدر می شود.
گزیده 1: موقعی که به دنیا میآمد، باران زیبایی باریدن گرفته بود و برای همین، اسمش را «رحمتالله» گذاشته بودند. بیبی از صبح که بلند میشد، مشغول کار بود تا شب. گندم آرد میکرد و نان میپخت؛ بچهها را تر و خشک میکرد؛ آب از آبانبار میآورد و... پدر هم برای کار میرفت به شهرها و کشورهای عربی رفتوآمد داشت. تاجر بود. گاهی این رفت تا آمد، دو سال طول میکشید. بیبی مجبور بود به تنهایی بار زندگی را به دوش بکشد. بابا وقتی میآمد چند ماهی کنارشان میماند و دوباره بار میبست و میرفت. مادر میماند و پنج تا بچهی قدونیمقد. رحمت، بچهی دوم خانه بود. شکرالله، پسر بزرگتر بود. بعد هم قدرتالله و نعمتالله و خدیجه. بچهها هرکدام دو سالی با هم فاصله داشتند و همبازیهای خوبی برای همدیگر بودند. در خیابان ها و بنادر کویت، تانک ها و توپ های زیادی بود که برای کمک به رژیم صدام و حزب بعث، رژه می رفت. نگاهی به دستان خالی اش کرد و کفش های فرسوده اش. همه عمرش قصد غربت و تنهایی اهل بیت(ع) را شنیده بود، اما حالا داشت با تمام وجودش لمس می کرد. بغش را فرو خورد و دستش را مشت کرد و راه افتاد. باید کاری می کرد. گزیده2: چند ماه بود که لثه ها و فکش به شدت درد می کرد. توی تهران، دکتر پس از دیدن عکس ها و جواب آزمایش گفت: ایشان سرطان لثه دارند. بروید، دو هفته ی دیگر برای عمل بیایید. باید فک پایین را بر می داشتند. عمل سنگین و پر خرجی بود. در مسیر بازگشت، حاجی به پسرش گفت: اگر خدا بخواهد و مریضی خودش برطرف شود، با پول عمل برای سید فقیری خانه می سازم. دو هفته بعد که رفتند، دکتر اثری از بیماری ندید. با تعجب گفت: برو! دیگر هم نیاز نیست پیش من بیایی. گزیده 3: قد که بکشی، استخوان که بترکانی، صدایت که خش نداشته باشد، می گویند جوان رشیدی شده ای! آزاد می بینی خودت را، خیلی کارها می کنی که نباید. اما رحمت، دلش راه دیگری می رفت. جوان بود، قد هم کشیده بود، زلف هایش هم زیبا بود،، ولی رشید بودن را به عقلش نشان می داد. خیلی کارها را نمی کرد، چون راست بودن در جوانی هنر است که هر کسی سراغش نمی رود. مثل همه بود و نبود. (صفحه ۱۴)
تعداد کل : 3
بدون وضعیت : 1
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 2
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0