«پسرک فلافل فروش» عنوان کتابی است که دربردارنده زندگینامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم، طلبه شهید محمدهادی ذوالفقاری است. شهید ذوالفقاری، روز بیست و ششم بهمن 93 در سامرا به فیض شهادت نائل آمد. «پسرک فلافل فروش» حاوی مجموعه خاطراتی از پدر، مادر، خواهر و جمعی از دوستان و آشنایان شهید در ایران و عراق، از دوران کودکی تا زمان شهادت است و عنوان کتاب نیز برگرفته از عنوان یکی از همین خاطرات می باشد. این کتاب در 160 صفحه منتشر شده و علاوه بر خاطرات، در انتهای کتاب، تصاویر شهید ذوالفقاری نیز چاپ شده است.
گزیده کتاب
گزیده1:
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر علیه السلام بسیار گسترده شده بود.سید علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می داد.
همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خرید.می گفت هم سالم است هم ارزان.
یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد.
شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود.که با یک نگاه می شد فهمید این پسر زمینه ی معنوی خوبی دارد.
بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف می زدیم.سید علی می گفت:این پسر باطن پاکی دارد،باید او را جذب مسجد کنیم.
برای همین چندبار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه ی فرهنگی و ورزشی داریم.اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن.
حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری،در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شرکت کن.آن پسرک هم لبخندی می زد و می گفت:چشم.اگر فرصت شد،می یام.
رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک بود.تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد.این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود.
در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته!به سید علی اشاره کردم و گفتم:رفیقت اومده مسجد.
سید علی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد.بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید!
خلاصه کلی گفتیمو خندیدیم.بعد سید علی گفت:چی شد این طرفا اومدی؟!
اوهم با صداقتی که داشت گفت:داشتم از جلوی مسجد رد می شدم که دیدم مراسم دارید.گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم.
سید علی خندید و گفت:پس شهدا تو رو دعوت کردن.
بعد باهم شروع کردیم به مجع آوری وسایل مراسم.یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد.سید علی گفت:اگه دوست داری،بگذار روی سرت.
اوهم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت:به من می یاد؟
سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت:دیگه تموم شد،شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند!
همه خندیدیم.اما واقعیت همانی بود که سید گفت:این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند.
پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعد ها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد.
گزیده2:
شخصیت هادی برای من بسیار جذاب بود. رفاقت با او کسی را خسته نمیکرد.
در ایامی که با هم در مسجد موسی ابن جعفر (ع) فعالیت داشتیم، بهترین روزهای زندگی ما رقم خورد.
یادم هست یک شب جمعه وقتی کار بسیج تمام شد هادی گفت: بچهها حالش رو دارید بریم زیارت؟
گفتیم: کجا؟! وسیله نداریم.
هادی گفت: من میرم ماشین بابام رو مییارم. بعد با هم بریم زیارت شاهعبدالعظیم (ع).
گفتیم: باشه، ما هستیم.
هادی رفت و ما منتظر شدیم تا با ماشین پدرش برگردد. بعضی از بچهها که هادی را نمیشناختند، فکر میکردند یک ماشین مدل بالا و...
چند دقیقه بعد یک پیکان استیشن درب داغون جلوی مسجد ایستاد.
فکر کنم تنها جای سالم این ماشین موتورش بود که کار میکرد و ماشین راه میرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلی درست و حسابی و... از همه بدتر اینکه برق نداشت. یعنی لامپهای ماشین کار نمیکرد!
رفقا با دیدن ماشین خیلی خندیدند. هر کسی ماشین را میدید میگفت: اینکه تا سر چهارراه هم نمیتونه بره، چه برسه به شهر ری.
اما با آن شرایط حرکت کردیم. بچهها چند چراغقوه آورده بودند. ما در طی مسیر از نور چراغقوه استفاده میکردیم.
وقتی هم میخواستیم راهنما بزنیم، چراغقوه را بیرون میگرفتیم و به سمت عقب راهنما میزدیم.
خلاصه اینکه آن شب خیلی خندیدیم.
زیارت عجیبی شد و این خاطره برای مدتها نقل محافل شده بود.
بعضی بچهها شوخی میکردند و میگفتند: میخواهیم برای شب عروسی، ماشین هادی را بگیریم و...
چند روز بعد هم پدر هادی آن پیکان استیشن را که برای کار استفاده میکرد فروخت و یک وانت خرید.
(پسرک فلافل فروش/صفحه 16)