خاطرات شهید حبیب الله جوانمردی
شهرستان بهبهان هزار و اندی شهید به اسلام تقدیم نموده است. شهدایی کم نظیر و سردارانی بزرگ چون شهید بقایی، دقایقی، فنی، پیش بهار، صفری زاده، شمایلی، بهروزی و ... و در این بین اولین شهید، حبیب الله جوانمردی است! نوجوانی شانزده ساله که الگویی شد برای نوجوانان و جوانان و بزرگسالان و پیران. او جا پای قاسم ابن الحسن(علیه السلام) گذاشت و چه زیبا مرگ را در قالب احلی من العسل معنا کرد. کسانی که حبیب الله را می شناختند، می دانستند روزهای آخر عمرِ او با روزهای پیشینش بسیار فرق کرده بود. حبیب الله آشکارا سبک و آماده یِ پرواز شده بود. ندایی الهی او را به شهادت و بهشت بشارت می داد و او خود چند روز پیش از ملکوتی شدنش، خبر از این واقعه می داد! به راستی او اگر آسمانی نبود چگونه می توانست خبر از آسمانی شدن خود بدهد؟ حبیب اللهِ قصّه یِ ما رسیدن به مراحل عبودیّت را قدم به قدم طی کرد. او آسمانی به دنیا نیامده بود. زمینی بود. از جنس خودمان. تنها تفاوتش نا آرامی اش در رساندن پیام حق به دیگران بود و سپردنِ دل و جانش به معبود و معامله ای که با او کرده بود ... کتاب حبیب خدا، سرگذشت حبیب اللّهی ست که سال ها دوید و کوشید و رنج برد و در راه حق سختی کشید تا سرانجام نامش، هویّتش شد. ابتدا قرار بود برای تهیه نشریه ای کوچک، چند خاطره از این شهید جمع آوری شود اما جذبه یِ خاطرات حبیب الله، پایِ گردآورندگان کتاب را به وادیِ این کتاب کشاند. این کتاب حاصل حدود هفتاد ساعت مصاحبه است که البته به دلیل حجیم شدن، تعداد زیادی از خاطرات حذف شده است.
گزیده کتاب گزیده1: زمان شاه، نود درصد جوانها تیپِ شبیه به هم داشتند. نوعاً موها بلند بود. سبیلها بزرگ. ریشها هفت تیغه. پازلفیها بلند و پُرمو. آستینها کوتاهِ کوتاه. یقّهها باز و... تو همین فیلمهایی که مالِ آن موقع است و هر سال ایام انقلاب از تلویزیون پخش میشود هم قشنگ اینجور تیپها مشخص است. نمیخواهم خدای نکرده انگی بزنم یا بگویم جوانانِ آن زمان به خاطر تیپشان آدمهای موردداری بودهاند. اما میخواهم بگویم تیپ و قیافهی حبیبالله و نحوهی لباس پوشیدنش نوعاً بر عکسِ این چیزها بود؛ جوری که در همان نگاهِ اول، فرق داشتنش با همه معلوم بود. بودند بعضیهایی که در مراسمِ جشن یا چیزی، کراوات به گردن میآویختند تا همه به دیدِ یک آدمِ با کلاس به آنها نگاه کنند. اما حبیبالله به غیر از ایام بچگی که مجبور بود به خاطر عکسِ مدرسهاش کراوات بزند، همیشه میگفت: کراوات مالِ غیر مسلمونهاست. هر کسی اون رو بپوشه، فرهنگ غربیها رو ترویج میکنه. ما آن موقع اصلاً از این حرفها سر در نمیآوردیم و متوجه نمیشدیم حبیبالله چه میگوید. حبیبالله حتی به لباسی که انگلیسی روی آن نوشته شده حساس بود. اصلاً علاقه نداشت به پوشیدن اینجور چیزها. آدم متعصب و خشکه مقدسی نبود؛ اما اهل این هم نبود که بیدلیل و فقط به خاطر مُد، کاری را انجام دهد. گزیده2: ” حبیباللهِ قصّهی ما، زمانی که خیلیها نمیدانستند شهادت چیست و شهید کیست، آرزوی شهادت میکرد و بارها میگفت من محاسنم را بزرگ نگه میدارم تا روزی آن را به خونم رنگین کنم! آن روزها شاید خیلیها حرف حبیبالله را جدّی نمیگرفتند و نمیدانستند چه میگوید. حق هم داشتند البته. نوجوانی در جامعهای پر از فساد و گناه زندگی کند و آنگاه آرزوی شهادت داشته باشد! اما او خود به زیبایی برات شهادتش را از سالار شهیدان گرفته بود. “
تعداد کل : 10
بدون وضعیت : 7
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0