زندگینامه و خاطرات شهید شاهرخ ضرغام
گزیده کتاب گزیده1: به ناگاه آیات آخر سوره فرقان بهترین جمله را به من نشان داد: «کسی که توبه کند و ایمان بیاورد و کار شایسته انجام دهد، اینها کسانی هستند که خدا بدیهایشان را به خوبیها تبدیل میکند و خداوند آمرزنده و مهربان است» آری، شاهرخ را به راستی میتوان مصداقی کامل برای این آیهٔ قرآن معرفی کرد؛ زیرا او مدتی را در جهالت سپری کرد. اما خدا خواست که او برگردد. داستان زندگی او، ماجرای حُر در کربلا را تداعی میکند. بسیاری از مورخان برای حُر گذشته زیبایی ترسیم نمیکنند. اما کشتی نجات آقا ابا عبدالله (ع) او را از ورطه ظلمات نجات داد و برای همیشه تاریخ نام او را زنده کرد. تاریخ نهضت اسلامی ما نیز بسیاری از این آزادمردان را به خود دیده است. طیب یکی از دلیرمردانی است که با پیروی از راه نورانی سیدالشهدا (ع) فدایی راه امام راحل شد و الگوی عملی بسیاری از آزادمردان روزگار ما گردید. شاهرخ پس از توبه دیگر به سمت گناهان گذشته نرفت. برای کسی هم از گذشتهٔ سیاهش نمیگفت. هر زمانی هم که یادی از آن ایام میشد، با حسرت و اندوه میگفت: غافل بودم. معصیت کردم. اما خدا دستم را گرفت. گزیده2: صبح یکی از روز ها با هم به کاباره پل کارون رفتیم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جدیدی افتاد که سر به زیر، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود.با تعجب گفت: این کیه؟ تا حالا این جا ندیده بودمش؟! درظاهر زن بسیار با حیائی بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به این کار مشغول شود. شاهرخ جلوی میز رفت و گفت: همشیره، تا حالا ندیده بودمت، تازه اومدی اینجا؟! زن، خیلی آروم گفت: بله، من از امروز اومدم. شاهرخ دوباره با تعجب پرسید: تو اصلا قیافت به اینجور کارها و اینجور جا ها نمیخوره، اسمت چیه؟ قبلا چیکاره بودی؟ زن درحالی که سرش را بالا نمی گرفت گفت: مهین هستم، شوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه وخرجی خودم وپسرم بیام اینجا! شاهرخ، حسابی به رگ غیرتش برخورده بود،دستش را محکم به روی میز کوبید و با عصبانیت گفت: ای لعنت بر این مملکت کوفتی!! بعد بلند گفت: همشیره راه بیفت بریم، شاهرخ همینطور که از در بیرون می رفت رو به ناصر جهود کرد و گفت: زود برمی گردم! مهین هم رفت اتاق پشتی و چادرش را سرش کرد و با حجاب کامل رفت بیرون. بعد هم سوار ماشین شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتی از این ماجرا گذشت. من هم شاهرخ را ندیدم. تا اینکه یک روز در باشگاه پولاد همدیگر را دیدیم. بعد از سلام بی مقدمه پرسیدم: راستی قضیه اون مهین خانم چی شد؟! اول درست جواب نمی داد اما وقتی اصرار کردم گفت: دلم خیلی براشون سوخت، اون خانم یه پسر ده ساله به اسم رضا داشت. صاحب خونه به خاطر اجاره اثاث ها رو بیرون ریخته بود. من هم یه خونه کوچیک تو خیابون نیروی هوائی براشون اجاره کردم.گبه مهین خانم هم گفتم: توخونه بمون و بچه ات رو تربیت کن، من اجاره و خرجی شما رو میدم!!
تعداد کل : 39
بدون وضعیت : 31
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 3
در کتابخانه : 5
خراب : 0
گمشده : 0