زندگینامه شهید مصطفی کاظم زاده
شهید مصطفی کاظم زاده در 9 شهریورماه 1344 در محله شاهپور دیده به جهان گشود. این کتاب به زندگینامه، آشنایی، آشنایی با امام، عضویت در حزب الله شرق تهران، حضور در جبهه و آشنایی با رزمندگان دفاع مقدس، عملیات رمضان، وصیت نامه خوانی، تشییع و شهادت و ... به همراه آلبوم تصاویر و اسناد منتشر شده در مطبوعات کشور در هنگام شهادت وی می پردازد. کتاب «از معراج برگشتگان» که دربردارنده خاطرات حمید داوودآبادی در طی سال هایی ابتدایی انقلاب تا پایان جنگ است، فصلی دارد که به آشنایی وی و شهید «مصطفی کاظم زاده» می پردازد. این فصل یکی از بخش هایی بود که خیلی مورد توجه و استقبال مخاطبان قرار گرفت. به همین خاطر نویسنده تصمیم گرفت محتوای آن فصل از کتاب را با خاطراتی که از آن شهید از سال های بعد جنگ دارم ضمیمه کند و همراه با عکس و اسناد که از این شهید برجای مانده است به صورت یک کتاب مستقل منتشر کند.
گزیده کتاب پرده اول: اولین وداع سخت برگهی اعزام میان انگشتان دستم تاب میخورد. آفتاب گرم تیرماه، بیمحابا بر سر و رویمان میتابید. علی درحالی که سعی میکرد با برگهی اعزام خودش را باد بزند، گفت: - اینجا که هوا این قدر گرمه، حسابش رو بکن جنوب چه خبره، اونجا حتما آتیشه. جلوی خروجی راهروی پایگاه شهید بهشتی، مقابل شیشهی ماتی که جای دهها تکه چسب روی آن خشک شده بود، چشمانم را به مقوای مچاله شدهای دوختم و نوشتهاش را با صدا برای خودم خواندم: «بسمه تعالی کلیهی برادران اعزامی روز شنبه ۲۶/۴/۶۱ راس ساعت ۸ صبح در محل اعزام نیروی تهران واقع در خیابان آیت الله طالقانی حضور بهم برسانند.» ناخودآگاه نگاهی به برگهی خودم انداختم تا از تاریخ آن مطمئن شوم... . ... داخل صحن مسجد، علی مشاعی مثل همیشه ساکت و آرام درحالی که با مُهر گرد سیاهشده بازی میکرد، به شوفاژ تکیه داده بود و حرفهای بقیه را گوش میکرد. البته ظاهرا گوش میکرد، چون حواسش شش دانگ جای دیگری بود. با آرنج به پهلویش زدم و گفتم: - تو از کجا میدونستی عملیات میشه؟ [نویسنده در فصل قبل اشاره میکند که علی مشاعی یک بار به شوخی به دوستانش میگوید که عملیات نزدیک است و خودتان را آماده کنید.] بچههای مسجد، آنهایی که خیلی اهل نماز و مناجات بودند و شاید فکر میکردند اگر به جبهه بروند، عراق از هوا میآید و تهران و مسجد را میگیرد و آنهایی دیگر جایی برای نماز نخواندن داشت! با چشم غرهای بهم فهماندند که: هیسسسس، ما داریم کلاس قرآن برگزار میکنیم. ... شب، بعد از نماز مغرب و عشا، با مصطفی کاظمزاده از مسجد خارج شدیم. نسیم خنکی میوزید. سعی کردم به چشمان او نگاه نکنم. خیلی گرفته بود. آنقدر پَکر بود که ترسیدم اسمی از جبهه ببرم. عصبانیتش را ظاهر نمیکرد، ولی میدانستم از درون میسوزد. سعی کرد به بهانهی نگاه به ماه، سرش را بالا بگیرد؛ شاید قصدش این بود تا از جاری شدن اشکش جلوگیری کند. نگاهی زیرچشمی بهش انداختم، بریده بریده و با بغض گفت: - ولی حمید... درستش نیست، مگه خودت نگفتی صبر میکنی با هم بریم؟ هیچ توجیهی نداشتم. راست میگفت، اما من که نمیتوانستم صبر کنم تا اواخر شهریور که امتحانات تجدیدی او تمام شود. وقتی سرکوچهشان میخواستم از او جدا شوم، به دنبالم آمد. با هم تا دم خانهی ما رفتیم. در را که بستم، لحظهای به دیوار تکیه دادم. میدانستم چه میکشد. ... فردا صبح جلوی لانهی جاسوسی [واقع در خیابان طالقانی تهران] غوغا بود. با بچهها خداحافظی کردم. مصطفی حالش گرفته بود. دردِ ماندن را آنجا فهمیدم. به دنبال شوخیای ذهنم را کاویدم تا بلکه با خوشی از هم جدا شویم. ناگهان از دهانم پرید: - آقا مصطفی... با اجازتون این دفعه دیگه شهید میشم. آمدم ابرو را درست کنم، چشم را هم کور کردم! مصطفی گفت: - حمید... توی چشمای من نگا کن... زل زدم توی چشمانش. اشک محاصرهشان کرده بود. لبخند تلخی زد که همهی چهرهاش با او همراه شد و گفت: - حالا که داری میری، ولی بهت بگم... تو صبح جمع میآیی تهران. با تعجب گفتم: مگه مخم تاب داره؟ امروز تازه شنبه است، اون وقت تو میگی جمعه میام تهران؟ نگاهش را در چشمان من زل زد و گفت: حمید جون، تو رو خدا هرطوری شده باید پونزدهم شهریور که دیگه امتحانای من تموم میشه، بیایی تا با هم بریم جبهه. با تعجب گفتم: ببین حضرت آقا، من الان که برم، حداقل تا سه ماه دیگه برنمیگردم. تازه اگه شهید نشم. اونوقت چهجوری پونزدهم شهریور بیام و تورو با خودم ببرم جبهه؟ برخلاف دقایق پیش که ملتمسانه گفت زود برگردم، قاطعانه گفت: - تو جمعه برمیگردی تهران، صبر کن میبینیم. وقتی سعی کردم بخندم و با ادا و اطوار گفتم: - خواب دیدی خیر باشه. چیزی نگفت و تنها به روبوسی اکتفا کرد. کتاب پرده دوم: همان اول کاری زرتم قمصور شد! [کتاب پس از شرح ماجرای رسیدن حمید به جبهه و ماجراهای ورودش به گردان رزمی شرح حضور او و چند نفر از دوستان را در خط مقدم میدهد.] به دستور فرمانده گردان، نیروها به ستون کنار خاکریز نشستند تا فرمان حرکت بدهند. کمکم گردانهای دیگر هم وارد خط شدند. در آن میان چشمم افتاد به محسن با آن جثهی کوچکش. تا ما را دید، چشمانش از تعجب گرد شد. معلوم بود اصلاً توقع نداشت ما را در خط ببیند. گفت: شما اینجا چی کار میکنید؟ گفتم: مشدی فکر کردی الکیه؟ ما از شما زودتر اومدیم خط. ساعت نزدیک یازده شب بود که ستون ما از جا برخاست و به قسمتی از خاکریز نزدیکی شد تا از آن بگذرد. دشمن از سه طرف راست و چپ و روبرو، با ضدهواییهای چهار لول شیلیکا و تیربار دوشکا، ستونی را که از خاکریز میگذشت و وارد دشت میشد، زیرآتش گرفته بود. ناگهان سرمایی وجودم را به لرزه واداشت. نمیدانم چرا در موقع اضطراب و هراس، احساس میکردم دستشویی دارم! خیلی سعی کردم بر این احساس غلبه کنم که فکر میکردم از ترس باشد. ولی دستشویی بدجوری فشار میآورد. با خودم گفتم: اگه بخوام برم خودم رو تخلیه کنم، همه میگن از ترس... گرفته. هرکاری کردم نشد خودم را نگه دارم. گفتم: بهدَرک. هرچی میخوان بگن. از این بهتره که وسط عملیات خودم را خیس کنم. به کنار خاکریز که رفتم، متوجه شدم امثال من کم نیستند. بیشتر بچهها نشسته بودند و قضای حاجت میکردند! به داخل ستون که برگشتم، وحشت یکباره بر دلم چنگ انداخت. سعی کردم به بالای خاکریز فکر نکنم. فرماندهان گردان و گروهان در کنار قسمت کوتاهشدهی خاکریز نشسته بودند و تا مقداری آتش دشمن سبک میشد، نیروها را به آن طرف عبور میدادند. به نزدیکیشان که رسیدم، ضربان قلبم تندتر شد. گلولهها با وز وزی تند، خاک را به هوا میپراکندند. به بریدگی خاکریز زل زده بودم که ناگهان دستی به پشتم خورد. فرمانده گردان بود؛ داد زد: - برو... چهقدر این کلمهی کوتاه عملش سخت بود. ظاهراً حجم آتش سبکتر شده بود. «یا علی» گفتم، خودم را از خاکریز بالا کشیدم و به جلو پرت کردم. تا به پایین برسم، با همهی تجهیزات آویزان، چند معلق خوردم و شروع کردم به دویدن دنبال نفر جلویی. گلولهها وز وزکنان مثل تگرگ آتش در اطرافمان به زمین میخوردند. هنوز چند قدم ندویده بودم که متوجه رگبار سرخ تیربار گیرینوفی شدم که بهطور افقی به سویم شلیک کرد. گلولههای رسام را دیدم که از سمت راست به طرفم میآمدند. یکی از آنها از من عبور کرد، اما ناگهان دردی در پایم احساس کردم و با ضربهی سختی به پهلو افتادم. لحظهی اول گیج ماندم که چی شد. سعی کردم بلند شوم. دردِ کم همراه با سوزشی را احساس کردم. فکر کردم پایم پیچ خورده است کشان کشان خودم را پشت کپهی خاکی کشاندم که از حرکت بلدوزر ایجاد شده بود. پناه گرفتم. مات و مبهوت سعی کردم سرم را پشت کپهی خاک پنهان کنم. حاجی مهیاری [پیرمردی شوخ طبع که از همرزمان آن عملیات بود] دواندوان به کنارم رسید. با خنده نگاهی انداخت و گفت: - چی شده بوم غلتون؟ نیومده افتادی؟ خدا کنه پات قطه شه تا من باهات خیابونای تهرونو آسفالت کنم. خندهام گرفت. اول خواست مرا ببرد عقب که قبول نکردم. بعد خندید و گفت: - حالا خودت برو عقب. من که گفته بودم. حاجی که رفت، برای دقایقی تنها شدم. بچههای محلمان رسیدند. رضا که آمد، گفتم: - برو داش رضا، ما که همین اول کاری زرتمون قمصور شد. پنج، شش نفر با دو برانکارد بالای سرم آمدند. از هول و هراسشان معلوم بود بدجوری ترسیدهاند. جرو بحث بینشان بالا گرفته بود که کدامشان من را ببرند عقب. عصبانی شدم و هرچه فریاد زدم: «شما برین جلو، من خودم میرم عقب...» قبول نکردند. دست بردم، اسلحه را برداشتم و گفتم: - به خدا قسم اگه نرین جلو، با تیر میزنمتون... من حالم خوبه. خودم میرم عقب. آنها که رفتند، باز تنها شدم... .
تعداد کل : 27
بدون وضعیت : 21
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 2
در کتابخانه : 3
خراب : 0
گمشده : 0