روایت زندگی سردار شهید «مهدی زین الدین»
موضوع کتاب «تنها زیر باران» روایت زندگی و شهادت سردار «مهدی زین الدین» فرمانده لشکر ۱۷ امام علی بن ابی طالب (ع)، می باشد. کتاب مذکور در برگیرنده خاطراتی منتشر نشده مربوط به زندگی و رزم و شهادت زین الدین از زبان خانواده، همسر و همرزمان وی است.
گزیده کتاب گزیده1: سرزده آمد. صورتش از خستگی چروک افتاده بود. چشمهایش گود رفته بود. لابهلای موهای درهم ریختهاش و بادگیر نوک مدادیاش پر بود از شن. می دانستم از راه دوری آمده و شام نخورده. نشسته بود جلوی در و داشت بند پوتینش را باز می کردم. رفتم آشپزخانه تا غذا گرم کنم. وقتی برگشتم، دیدم همان طور نشسته، خوابش برده. آرام دست بردم سمت پوتینش.خواستم از پایش دربیاورم، از خواب پرید. پوتینهایش را درآورد، جورابهایش را هم. رفت و آبی به دست و صورتش زد. سفره انداختم و غذا را کشیدم. هنوز قاشق اول را نخورده، صدای لیلا بلند شد. تا بروم برگردم طول کشید؛ لب به غذا نزده بود. گفتم: «اِ... چرا غذات رو نخوردی؟» لبخند ماتی روی لبش نشست و گفت: «منتظر موندم برگردی باهم بخوریم.» گزیده2: آرام توی تابوت خوابیده بود. درست شبیه همان جوانی که قبل از خواستگاری در خواب دیده بودم. قرآن را از کیفم درآوردم و گذاشتم روی سینهاش. نگاه به صورتش کردم؛ مثل ماه میدرخشید. وقتی از نقطههای کبود روی صورتش پرسیدم، گفتند: «جای سنگریزه است، با صورت زمین افتاده.» مهدی، من و لیلا را با همه مهربانیها، خندهها، و دلتنگیهایش گذاشته بود و رفته بود؛ تنهای تنها، زیر باران. گزیده3: روایتی عجیب از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین: « هیجانزده پرسیدم: «آقامهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. یك بار دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد. ـ قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس. هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.» ـ بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: «سیدمهدی زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی!» ـ اینجا بهم مقام سیادت دادن. از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در جمع شما هستم»
تعداد کل : 14
بدون وضعیت : 8
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 3
در کتابخانه : 3
خراب : 0
گمشده : 0