روایتی جذاب از گردان کمیل
«زنده باد کمیل» یک دفتر صد برگ بود که چند سال گوشه صندوق خانه خاک خورده بود و بعد سر از دفتر ادبیات و هنر مقاومت درآورد و چاپ شد تا روایتگر خاطرات محسن مطلق از روزهای جنگ باشد. او یادداشت هایش را از پادگان دوکوهه آغاز می کند و اینکه قرار بوده گردان منحل شده کمیل، دوباره تشکیل شود. مطلق حالا به عنوان یکی از افراد گروهان شهید مدنی در این گردان مشغول به خدمت خواهد شد و اولین ماموریت گردان هم پدافند خط مهران است. آنها سپس به شهر مهران می روند تا خمپاره و آتش سنگین دشمن را از نزدیک لمس کنند. ادامه خاطرات جذاب و نفسگیر مطلق، به آنجا می رسد که آنها به سمت اردوگاه کرخه راه می افتند. بعد مرخصی مختصری است و دوباره بازگشت به پادگان دوکوهه و از آنجا به اردوگاه کرخه. طی همه این رفت و آمدها هم مطلق حکایت می کند که چگونه دوستان و همرزمانش، بر خاک سرخ می غلتیدند و عروج می کردند، اما نبرد همچنان ادامه دارد و حالا ماموریت پدافند خط فاو، نصیب گردان کمیل شده است. اینجا حالا گرما و تشنگی هم به گلوله های دشمن افزوده می شود تا شرایط را دشوارتر کند. بعد هم خبر می رسد که دشمن قصد تصرف مهران را در سر می پروراند. آن ایام، زمان امتحانات هم بوده و برخی رزمندگان به شهرهایشان بر می گردند ولی مطلق قید درس و مدرسه را می زند و به مهران می رود. او در خاطرات خود از عملیاتی سنگین صحبت می کند که در مهران به انجام رسیده و کاتیوشاها و آتشبارهای توپخانه، امان دشمن را بریده بودند. نهایتا هم دشمن عقب نشینی می کند و مهران آزاد می شود. حالا بچه های بسیجی که خستگی و ترس را از پا درآورد ه اند راهی دامنه های قلعه ویزان می شوند. اما اینجا هم گرما و عطش بیداد می کند. از سویی شهادت چهار همرزم مطلق، داغی سنگین بر دلش می نشاند و بعد خبر می رسد که حاج رضا دستواره هم به معراج رفته است. «زنده باد کمیل» با همین روایت بسیار خواندنی و پرتپش و البته گاه غمگنانه پیش می رود تا با تصاویری از مطلق و بچه های دیگر گردان کمیل در روزهای جنگ به پایان برسد. این اثر در سال 1379 در بخش خاطرات مسابقه معرفی ادبیات پایداری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی رتبه دوم را به دست آورد. گفتنی است «اریک بوتل» پایان نامه 1000 صفحه ای مقطع دکترایش را با عنوان «زنده باد کمیل» درباره این کتاب 120 صفحه ای نوشته است.
گزیده کتاب گزیده1: صدای انفجاری دیده ها را به سمت لودر چرخاند. لودر در دود و آتش گم شده بود و اثری از راننده به چشم نمی خورد. گویا، لبخند آخر او را خریده بودند؛ تیر مستقیم تانک ماموریت خود را انجام داده بود. بچه ها کلاه آهنی راننده لودر را آ نطرف رودخانه، در حالی که سوراخ سوراخ شده بود، پیدا کردند. صفحه 3 گزیده2: «صدای لودرهای خودی که خاکریز گردان انصار را به حد ما میرساندند، به گوش میرسید. در این بین حاج رضا [دستواره] سوار بر موتور از کنارمان رد شد؛ در حالی که بلند داد میزد: «زنده باد کمیل». بچهها با دیدن حاج رضا روحیه بیشتری گرفتند. (ص۳۲) گزیده3: «عطش بیداد میکرد. تنها دلخوشی ما شوخیهای پاپینژاد و شاداب بود که تا حدی از اثرات عطش کم میکرد. بالاخره طاقتمان تمام شد و شهیدی دل به دریا زد و برای آب آوردن به عقب رفت. بعد از مدتی با یک کلمن آب یخ و یک دیدهبان برگشت.» (ص ۳۵) گزیده4: چند روزي بشتر نبود كه از تهران دل كنده بوديم. دو كوهه هواي مطلوب و دلنشيني داشت. گردانهاي لشگر هم بعد از آزادسازي فاو، يا رفته بودند مرخصي و يا در پادگان، زير چتري از معنويت صفا ميكردند. من و«عباس يگانه» توي پادگان ميچرخيديم كه خبردار شديم بعد از يك سال كه گردان كميل منحل شده بود. دوباره تشكيل خواهد شد. با پيچيدن اين خبر، بچههاي قديمي گردان از گوشه و كنار پيدا شده و جمع باصفايي به راه انداختند. من و عباس هم در اين جمع بوديم. اين بار فرماندهي گردان با برادر«شاهسوند» بود. در سازماندهي جديد من و عباس و«تيموري»، كمك تيربارچي برادر«درفشي» شده و در دسته يك از گروهان«شهيد مدني» مشغول خدمت شديم. در جمع 75 نفري ما كه حكم يك گروهان را داشت، وجود چند نفر موجب رضايت خاطر ما ميشد. يكي از آنها«شاداب» بود. شاداب از قديميترين نيروهاي جنگ بود و اهل خرمشهر. يك چشماش مصنوعي بود و جاي سالم هم توي بدن اين بنده صالح خدا پيدا نميشد؛ با لهجه قشنگ خرمشهرياش، دوست داشتنيتر ميشد. «رنجه» هم، مسؤول دسته ما بود و اهل آبادان، گرچه لهجه نداشت، اما خوش صحبت بود. چند صباحي را كه در پادگان دو كوهه بوديم، هر روز صبح، با صداي مناجات«نورايي» از خواب بيدار ميشديم و بعد از گرفتن وضو، به حسينيه «شهيد حاج همت» ميرفتيم. هنوز اذان صبح نشده، داخل و اطراف حسينيه از شب زندهداران پر ميشد؛ گويا نماز جماعت بر پا كرده بودند! بوي خوش جانمازها كه عموماً به عطر گل محمدي معطر شده و جزيي از تجهيزات انفرادي هر دريادل بود، فضا را عطرآگين ميكرد. هر گوشه حسينيه، شاهد اعمال بچهها بود؛ در گوشهاي، دستها به قنوت رفته، گوشهاي سري به سجده افتاده، گوشهاي صورت نوجواني به روي خاك و... ما هم بايد ممنون خدا باشيم كه در اين محيط نفس كشيديم. دم غروب كه ميشد هر كسي توي خودش بود. هر چه خورشيد پايينتر ميرفت، دل آدم بيشتر ميگرفت و بيشتر در ياد رفيقهاي هجرت كرده غرق ميشد. آفتاب كه غروب ميكرد ديگر دل ميخواست از جا كنده شود؛ و اگر صداي اذان كه روحي دوباره به انسان ميبخشيد به فرياد نميرسيد، چشمهها راه خود را از چشمها باز ميكردند. اينها مناظري بود كه قبلاً احدي آن را نديده و بعدها را هم خدا ميداند. اين همه نوجوان و جوان كه هم سن و سالشان توي شهر، از پدر و مادرشان پول توجيبي ميگيرند اينجا شيران روز و زاهدان شباند. بعد از نماز مغرب و عشاء همه از حسينيه بيرون ميآيند و به سمت ساختمان گردانها حركت ميكنند، ما هم از اين كار مستثني نيستيم؛ وارد ساختمان گردان شده و همراه بچههاي دسته يك، سر سفره شام جا گرفتيم؛ بچهها با فرستادن صلواتي، دعاي سفره را دسته جمعي ميخوانند: «اللهم ارزقنا رزقا حلالا...» مهدي صابري لقمههايش را ميشمارد؛ شبها بيشتر از هفت، هشت لقمه نميخورد تا سحر، راحتتر بيدار شود. بعضيها هم اصلا شام نميخوردند. مردم شهر، در طول سال، فقط ماه رمضان است كه براي سحر بيدار ميشوند؛ آن هم براي خوردن سحري؛ اما مردم اينجا، هر سحر، بيدار ميشوند اما نه براي خوردن سحري بلكه براي... يك روز صبح جمعه در هواي مه گرفته پادگان، با چند تن از بچههاي دسته، به حمام رفتيم. در حمام غوغايي بود، بچهها عموماً گروه گروه با هم بودند و به همين خاطر، صداي شوخيها سر به آسمان ميگذاشت. در ميان آن همه سرو صدا و شوخي باز از ياد خدا غافل نبودند. غسل جمعه را به هم ديگر گوشزد ميكردند. راستي كه شوخي و خنده مجاهدان راه خدا، هم با صفا بود و هم، دستگيرهاي براي كسب رضاي حضرت دوست. با اين كه از تشكيل گردان، چند صباحي بيشتر نميگذشت و يك عده از بچهها، تازه وارد بودند، اما ديگر غريبيها از بين رفته بود. اصلاً راهيان كربلا از راه دل، مدتهاست كه همديگر را ميشناسند و اگر صورت ظاهري همديگر را به جه نياوردند در باطن، سالهاست كه با هم مأنوساند. بعد از مدتي، مأموريت پدافند خط«مهران» به گردان ما محول شد. به همين جهت، بچهها آماده گرفتن تجهيزات شدند. بچههايي كه بوي شهادت به مشامشان ميخورد براي آخرين بار به حمام دو كوهه ميرفتند و غسل شهادت ميكردند. همه از شهر مهران و خاطرههاي ويران شدن آن و سفر كردگان در اين شهر با هم صحبت ميكردند. بعد از رزم شبانهاي، سرو كله اتوبوسها پيدا شد. نوار«آهنگران» پشت بلندگو روحيه بچهها را دو چندان ميكرد. بالاخره گردان به خط شد و برادر شاهسوند آخرين توصيهها را گوشزد كرد. بعد از ذبح چند گوسفند چاق و چله جلوي پاي بچهها، دستهها به ترتيب سوار اتوبوسها شدند. از بالاي دژباني پادگان به رسم خداحافظي به محدوده ساختمانها نگاهي كرده بعد با آخرين سرعت به سمت مهران حركت كرديم. حوالي غروب بود كه به«سنگ شكن» رسيديم. از اتوبوسها كه پياده شديم سوار تويوتاها شده به سمت خط حركت كرديم. من كه قبلاً در مهران بودم، با ديدن تپهها و ارتفاعات منطقه، خاطرات گذشته در ذهنم تداعي ميشد و چهرة ياران شهيد، در مقابل چشمانم مجسم ميشد. آفتاب داشت غروب ميكرد و جاده«قلعه ويزان» هم رو به اتمام بود؛ پس از دقايقي به خط رسيديم. بچهها از تويوتاها پياده شده و دوستان خود را، كه نزديك به دو ماه در منطقه بودند، در آغوش كشيدند. در اين جمع هيچ كس غريبه نبود و همه همديگر را بدون ريا و بدون آشنائي قبلي در آغوش ميگرفتند و به همرزم و هم مرام بودن اكتفا ميكردند. بچههاي گردان«حضرت عبدالعظيم» كه خط نگهدار بودند جهت مرخصي و استراحت به سمت پادگان دو كوهه حركت كردند و ما به جاي آنها در خط مستقر شديم. «ابوالفضل اسلامي» كه مسئوول گروهان ما بود، چند روز قبل از ما كه جهت ديدن منطقه آمده بود متأسفانه روي مين رفته و پايش قطع شده بود. او را براي مداوا به تهران فرستاده بودند. به همين جهت، «احمد بوياني» مسؤول گروهان شد. تا ساعت 8 شب، نگهبانان در پستهاي خود بودند و بقيه هم در سنگرهاي تعيين شده مستقر شده بودند. سنگر ما سنگر نسبتا بزرگي بود كه دوازده نفر در آن مستقر بودند. وسط سنگر يك تراورز بود كه كار ستون را ميكرد و در انتهاي سنگر، تصويري زيبا و دلنشين از حضرت امام نصب شده بود؛ و نور دو فانوس هم فضاي سنگر را تا حدودي روشن ميكرد. بچهها وسائلشان را روي طنابهايي كه به همين منظور كشيده شده بود، آويزان كرده و شروع به نظافت سنگر كردند. آن شب با اداي نماز، خوردن شام و مراسم دعا وتوسل به ائمه اطهار سپري شد. چند روزي از استقرار ما در خط ميگذشت و روز به روز فاصله بچهها از خدا، كمتر و كمتر ميشد. به تعبير خود بچهها، يك سري نور بالا ميزدند. و از آن جمله بود«مهرايي» كه هميشه قران يا مفاتيح به دست داشت. گوشهاي مينشست و با خود زمزمه ميكرد. بچههاي سنگر ما هم، پشت تپهاي كنار لالههاي وحشي قبري كنده بودند و شبها در آن حال و هوايي داشتند. برادر رنجه (مسؤول دسته) هم هر از گاهي سري به سنگر ميزد و جوياي احوال ما ميشد بچهها هم او را براي شام يا ناهار نگه ميداشتند. در يكي از همين روزها برادر«افراز» (معاون دسته) كه در عمليات والفجر 8 شيميايي شده و در بيمارستان بستري بود برگشت بچهها به ميمنت بازگشت او، «جشن پتويي» گرفتند كه او خودش تيزتر از اين حرفها بود... يك روز صبح، متوجه شديم كه بر اثر آتش سنگين شب گذشته دشمن، چند تركش، تانكر آب را سوراخ كرده است. بچهها سريع دست به كار شدند تا منبع را وصله پينه كنند. «هاتفي» كه خوراكش اين كارها بود به كمك«پاپي نژاد» قير داغ كردند تا سوراخهاي منبع را بگيرند. من هم سرم را داخل منبع كرده بودم تا سوراخها را پيدا كنم. شاداب هم گل و لاي زير منبع را تميز ميكرد. آنطرفتر چند شاخه لاله وحشي نظر «هدايتي» را جلب كرده بود؛ هدايتي رفت تا آنها را بچيند. به علت اين كه آنجا در ديد عراقيها بود، چند تير قناسه برايش هديه فرستادند تا خود هدايتي هم شقايق شود كه به خير گذشت. هدايتي كه برگشت، چند دقيقه بعد، چند گلوله خمپاره در آن حوالي به زمين نشست و تركشهاي قرمز و رنگ پريده آن از بالاي سرمان گذشتند. بعد از چند دقيقه دوباره چند گلوله خمپاره به زمين نشست؛ منتهي نزديكتر از دفعه قبل. بچهها به خنده به سمت سنگرهاي خود ميرفتند كه خمپارهاي نزديك منبع خورد. هاتفي هم كه براي گرفتن سوراخهاي منبع به داخل منبع خم شده بود به درون منبع افتاد. نميتوانست بيرون بيايد؛ خنده بچهها بود كه به طرف هاتفي شليك ميشد. به هر حال آن روزها يكي پس از ديگري ميگذشت تا اين كه خبر رسيد خط را تحويل ارتش خواهيم داد. صبح آخرين روز اقامت ما در خط فرا رسيد. من هم كه تازه از پست نگهباني بر گشته بودم وسائلم را سريع جمع و جور كرده با بچهها مهياي حركت شديم، بعد از نماز صبح و زيارت عاشورا، بچهها حال عجيبي داشتند. با اين كه مدت زيادي توي خط نبوديم، بچهها انس و الفت خاصي با منطقه گرفته بودند. به همين جهت دل كندن از آنجا برايشان مشكل بود. دقايق آخري كه در خط بوديم، عراق شروع به ريختن آتش سنگيني كرد كه در اين بين دو تا از بچههاي كم سن و سال و با صفاي گروهان به سوي معبود پر كشيدند. شعر با علي گو ز ياران كميل : نام گردان كميل ابن زياد خاطراتش چو قرين باغم شد يادم از خاطره ياران بود آنطرف بود عزيزي به سجود اين طرف از سر شب تا به سحر سوره واقعه از بر كرديم آري آن دامن پر مهر و صفا الغرض يار به ياري بايد همه اسرار شهادت آموخت هر با علي گو زياران كميل ما نرود تا ابد از خاطرو ياد بر دل سوختگان مرهم شد از شهيدان و سبكبالان بود پشت سر داده خيالات وجود رنجه با ياد خدا برده به سر يادي از زندي و ديگر كرديم موسوي عاشق شبهاي دعا جنگ با ظلم تباهي بايد كه از عشق رخ جانان سوخت همه بنده اويئم به ميل
تعداد کل : 3
بدون وضعیت : 2
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0