فیلم نامه حاج احمد متوسلیان
کتاب «وقتی که کوه گم شد» حکایت مردانی است از جنس آذرخش که در غبار غفلت و عقلت زدگی ما گم شده اند. حکایت سلحشورانی است که حتی بعد از شهادتشان نیز دشمن دست از آنها برنداشت و کمر به نابودی آنان بست. نابودی فرهنگ، مرام و روش آنان، چون در قاموس اهریمن، مرام و فرهنگ آن غیور مردان، بسیار خطرناک تر از خود آنان است. کتاب «وقتی که کوه گم شد» برشی از یک فیلم نامه بلند است که سعی شده تا اندکی از پرده های ضخیم فراموشی را کنار زده و نسلی را به ما نشان داده که وجود خویش را تقدیم حیات بشری کردند و چون شمع بی صدا سوختند تا برای زمانی هر چند کوتاه محفل بشریت را روشنی بخشند. «وقتی که کوه گم شد» حکایت نسلی است که ناخواسته از گذشته اش دور شده و سرگشته و حیران در امواج بلند طوفان رسانه ای گرفتار شده و فریاد اغیثینی سرداده است. «وقتی که کوه گم شد» شاید پاسخ به سوالی باشد که نسل مظلوم امروز از گذشته مهجور مانده اش دارد. «وقتی که کوه گم شد» اوراق پراکندگی سرداری را ورق می زند که تا مدت ها در هزارتوی غبارآلود رعایت مناسبتهای سیاسی اسیر بود. اسوه ای انسانی که به جرم زیاد بزرگ بودنش در هزار دخمه عفریت بهانه ها مخفی نگه داشته شد. او پرچمدار فتح خرمشهر، سرلشکر حاج احمد متوسلیان است. نویسنده «وقتی که کوه گم شد» بهزاد بهزادپور است که با چند اثر محدودش مانند این کتاب و کتاب امپراطور عشق، انقلابی در حوزه فیلم نامه نویسی ایجاد کرده است و بلندترین مفاهیم را با قلمی زیبا و فکری زیباتر در کتابهایی با حجم محدود به خوانندگان انتقال داده است. بهزادپور داستان را اینگونه آغاز می کند که جوانی تمامی کتابهای کتابخانه پدرش را که خبرنگار بوده و دو ماه است فوت کرده به جهت خرید کامپیوتر مرتبط با اینترنت به مرد کت
گزیده کتاب گزیده1: هوشنگی: به وسیله بچه هایی که تو وزارتخونه داریم ، رو تیموری فشار بیارید، که باید آمار کتابای کودکانت بره بالا والّا دکونت رو می بندیم. مرد میانسال، سریع و با دقت تذکرات هوشنگی را داخل دفترچه کوچکی یادداشت میکند، سپس می گوید: رمان داوودی هم متوقف شد. - هوشنگی: اسمش چی بود؟ - مرد میانسال: خداحافظ برادر. هوشنگی به یاد می آورد، به تلخی لب ور می چیند و با حساسیت میگوید: چطوری؟ خودش منصرف شد؟ - مرد میانسال: نه، خودش که براتون گفتم از اون قدیمی های جنگه، یه چشمش هم نابیناست؛ رأی سفارش دهنده شو زدیم. دیروز به داوودی اعلام کردن بعلت سیاستگذاریهای جدید، از ادامه تهیه اون رمان منصرف شدن. ده درصد هم بعنوان خسارت به داوودی پرداخت کردن و پرونده خداحافظ برادر هم بسته شد. خب، آقای هوشنگی ، شما بفرما بدونیم از نشر نو چه خبر؟!..... گزیده 2: مرتضی، فریبا و حمیده مخفیانه از کنار خط دفاعی سپاه سوم ارتش بعث عبور میکنند؛ سنگرهای مجهز و عظیم، دژهای نفوذناپذیر، تانکهای چیدهشده در سرتاسر خط. حمیده و فریبا با ناباوری به همهی اینها نگاه میکنند. مرتضی: چه قدرتی میتونه یه همچین خط دفاعی غولپیکری رو بشکنه و به خرمشهر نفوذ کنه؟ اون شلیکاهایی که میبینید مخصوص زدن جنگندههاست. با اونها طیاره رو میزنند، اما اینجا برای زدن نیروهای پیادهی ما کار گذاشتند. این یعنی حد آخر وحشت و ترس از نیروهای ما. این یعنی نهایت اهمیت و ارزش خرمشهر. مرتضی میایستد و در حالی که به حمیده و فریبا مینگرد، میگوید: یه همچین دیوار هولناک و عظیمی رو با چی میشه در هم شکست؟ حاجاحمد با چه قدرتی میخواد از این سپر جهنمی عبور کنه؟ این همون چیزیه که بهتون میگفتم. فرق خوندن و نوشتن با دیدن و لمس کردن از زمینه تا آسمون. حمله کردن به یه همچین دیوار مرگآوری، درست شبیه رفتن به داخل اقیانوسی از آتیشه. کی میدونه اینجا چه خبر بود و حاجاحمد و بچههاش چکار کردند؟
تعداد کل : 10
بدون وضعیت : 6
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 3
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0