شرح مبارزات یک جوان و شیفتگی او نسبت به انسانیت
شرح مبارزات یک جوان و شیفتگی او نسبت به انسانیت، آزادگی و اسلام در داستان «اسماعیل» آمده است. اسماعیل جوانی است که تحولی را درون خود احساس می کند. این تحول در بستر انقلاب اسلامی شکل می گیرد. علاقه او به نهضت و تلاش هایش برای پا گرفتن انقلاب تا زمان پیروزی را امیر حسین فردی با قلم توانای خود به تصویر کشیده است.
گزیده کتاب گزیده1: شبح تیره ماشینی که نور قرمز چراغ خطرهایش روی دیوار و بدنه چند ماشین پارک شده افتاده بود، دیده میشد. با خود گفت: «خودشونن» و دوباره، چند پله یکی، پایین دوید. مادر پایین پلهها بیقرار ایستاده بود. باز هم زنگ زده شد، این بار همراه ضربات پا. - برای تو اومدن. - نترس، من رفتم! تا مادر بتواند خود را جمع و جور کند، اسماعیل سر او را بوسید.کفشهایش را پوشید و از دیوار کوتاه حیاطخلوت بالا رفت. صفحه 271 گزیده2: «چند ماهی بود که سر و کله اسماعیل زاغول بیشتر توی قهوه خانه پیدا می شد؛ صبح و عصر و حتی شب. تازه به صورتش تیغ می انداخت. چشم هایش آبی بود و پوستش سفید و اگر با موهای بلند و بلوطی سرش ورنمی رفت، یک جور آشفتگی قشنگی داشت. اسماعیل زاغول باشگاه می رفت و زیبایی اندام کار می کرد. توی خانه هم یک جفت دمبل داشت که جلوی آیینه می ایستاد و بازو سرشانه کار می کرد. روی هم رفته قدبلند و خوش اندام بود. بچه ها اسی خوشگله صدایش می کردند، اما علی خالدار فقط توی دلش می گفت، اسی خوشگله؛ به زبان که می آمد، اسماعیل صدایش می زد. بعضی وقت ها هم می گفت: «اسی، اسی جان!» هرچه علی خالدار، کوتاه و تیره بود، در عوض اسماعیل، بلند بود و روشن. مرض کتاب خواندن داشت؛ آن هم داستان های پلیسی و عشقی، همین طور کیهان ورزشی. اهل سیگار و قلیان نبود، اما از چای بدش نمی آمد، به خصوص از چای علی خالدار. می گفت: «عین چای مادرم بهم مزه می ده!» دور و بَر ظهر می آمد. خودش می رفت سر سماور و چایی می ریخت. همان نزدیکی، پای پیشخوان، پشت میز می نشست و کتابش را باز می کرد و چشم های آبی اش روی سطرها دودو می زد. علی خالدار وقتی می دیدش، می گفت: «چطوری اسماعیل، میزونی یا نه؟» در هر حال که بود، جواب می داد: «میزونم.»
تعداد کل : 8
بدون وضعیت : 3
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 2
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0