خاطرات نوجوانان اسیر ایرانی در زندان های صدام
این کتاب، از آنجا که در برگیرنده خاطرات و رشادت های نوجوانان رزمنده و مقاومت آنان در اردوگاه های ارتش بعث است، ناگفته بسیاری از دوران اسارت دارد. نویسنده کتاب،که سابقه 15 سال روزنامه نگاری دارد، این کتاب را به شکل روایت داستانی و دارای تعلیق های داستانی بجا، نگاشته است. آوردن یک عده نوجوان 15 ساله به کاخ صدام و واداشتن آنان به بیان اعترافاتی دروغین مبنی بر اجباری بودن اعزام رزمندگان نوجوان به جبهه های جنگ که می توانست افکار عمومی جهانیان را در جهت خواسته های رژیم بعث عراق تغییر دهد، موضوعی است که این کتاب را بی نظیر می کند. همزمان با دهمین سالگرد سفر حضرت آیت الله خامنه ای به استان کرمان از تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بر کتاب «آن بیست و سه نفر» نیز رونمایی شد. متن این تقریظ که طی مراسمی با حضور جمعی از پیشکسوتان عرصه ی ایثار و شهادت، نویسندگان و فعالان حوزه ی ادبیات مقاومت و مسئولان و شخصیت های استانی و کشوری و لشکری در حسینیه ی ثارالله شهر کرمان از آن رونمایی شد، به شرح زیر است: «در روزهای پایانی ۹۳ و آغازین ۹۴ با شیرینی این نوشته ی شیوا و جذاب و هنرمندانه، شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پرهمت گذراندم. به این نویسنده ی خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه ی این زیبائیها، پرداخته ی سرپنجه ی معجزه گر اوست درود می فرستم و جبهه ی سپاس بر خاک می سایم. یک بار دیگر کرمان را از دریچه ی این کتاب، آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم. ۹۴/۱/۵»
گزیده کتاب گزیده1: از کتاب : چند سالته؟ +پونزده سال _کلاس چندمی؟ +دوم راهنمایی _ پدرت چه کاره ست؟ +پدرم به رحمت خدا رفته. _پس چرا امدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟ +بله! _یعنی چطور به زور فرستادنت؟ +یعنی می خواستم بیام جبهه؛ ولی فرمانده هامون نمی ذاشتن. من هم به زور اومدم. خبرنگار عراقی وا رفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد! گزیده2: محیط زندان خسته کننده و ملال آور شده است. از حمام خبری نبود. لباس هایمان پر از شپش شده بود. یک روز احمدعلی حسینی قوطی کبریت صالح را خالی کرد و یک عالمه شپش ریخت داخلش. از دق دل تعدادیشان را انداخت روی لباس های ابووقاص و بقیه را موقع دستشویی رفتن ریخت روی لباس نگهبان ها که سوغاتی ببرند منزل! گزیده3: هرچه غیبت منصور طولانی تر می شد اضطراب ما هم بیشتر می شد. چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور در حالیکه می خندید آمد داخل. پرسیدیم: چی شد منصور؟ گفت: هیچی بابا! یه خانواده عراقی رو کمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود هی می لرزید و گریه می کرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد. یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ی ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هست که اسیره. همیشه هم داره می خنده. اونوقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟ بدون اینکه کسی کتک بزنه داری گریه می کنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریه اش بند اومد!
تعداد کل : 41
بدون وضعیت : 35
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 2
در کتابخانه : 4
خراب : 0
گمشده : 0