سرگذشت شگفت انگیز مترجم اسیران ایرانی در عراق
«ملا صالح» عنوان کتابی است که زندگی مجاهد خستگی ناپذیر ملاصالح قاری مترجم اسرا در جنگ تحمیلی را روایت می کند. با این شخصیت در کتاب «آن بیست و سه نفر» آشنا شده اید و در این کتاب روایتی شگفت انگیز و تکان دهنده را از این شخصیت از نظر خواهید گذراند. ملا صالح قاری هم در اسارت ساواک ریژم پهلوی بوده و هم زندان های استخبارات عراق را تجربه کرده و در این کتاب خاطراتش را از آن روزها بیان کرده است.
گزیده کتاب گزیده1: یک روز مثل روزهای گذشته که گاهی با رعب و وحشت و انتظار رهایی میگذشت، دروازهٔ بزرگ ساختمان استخبارات باز شد و ماشین حامل اسیران تازهوارد داخل محوطهٔ حیاط شد. مثل هر بار بهسرعت به حیاط رفتم تا پیش از رفتن اسرا به اتاق بازجویی آنها را تحویل بگیرم و تخلیهٔ اطلاعاتی کنم. در حلقهشان ایستاده بودم: - آقایان! من اسمم صالح البحّار است. مثل شما اسیر و مترجمتان هستم. با من همکاری کنید و هیچ نترسید. من در اتاق بازجویی کنارتان هستم و تا آنجا که بتوانم، با شما همکاری میکنم. به نفعتان است جواب سؤالاتشان را بدهید. البته من نیز چیزی که به ضرر شما باشد، برایشان ترجمه نمیکنم. اسرا با نگرانی و ترس به من نگاه میکردند. خوف و وحشت و بیاعتمادی در نگاهشان موج میزد. خسته و گرسنه و بیرمق بودند. چارهای نبود، باید آنها را آماده میکردم. ادامه دادم: - قبل از شما خیلیها آمدند اینجا که اگر کمکشان نمیکردم، کارشان تمام بود. حواستان باشد، فریب وعدههایشان را نخورید. قول پناهندگیشان را قبول نکنید؛ چون شما را به خارج نمیفرستند. اینها فقط میخواهند از شما سوءاستفاده کنند و... . توجیهشان میکردم؛ غافل از اینکه دو چشم ناپاک و خائن در لباس اسیر نگاهم میکرد. او سربازی از اهل شادگان بود که فریب وعدههای بعثیان را خورده و خودش را تسلیم کرده و قاطی اسیران ایستاده بود. گزیده2: با صدای بلند خندید و فریاد زد: بیایید ببینید چه کسی اینجاست! این ملاصالح است! این همان ملاصالح است که در رادیوی خمینی کار می کند. بیایید ببینید! خوشحال بود و فریاد می زد. صدای دویدن و همهمه در راهرو شنیده می شد. مأموران در اتاق ریختند. خودم را باختم. هاج و واج کنار پتوها نشسته بودم و به آن ها نگاه می کردم. ناگهان به من حمله ور شدند و من را کتک زنان کشیدند و به اتاق بازجویی بردندو بازجوها با کتک نامم را می پرسیدند و من با فریاد و درد می گفتم: -من صالح دریانوردم! من ماهی گیرم. فؤاد سلسبیل هم که در شکنجه همکاری می کرد، داد می زد: -این ملعون دروغ می گوید؛ این ملاصالح است! گزیده3: در یکی از این دیدارها سیّد رو به من کرد و گفت: - میدانی بعد از رفتن تو چه اتفاقی افتاد؟ - نه واللّه! چه شده؟ سیّد تبسمی کرد و گفت: - چقدر خدا دوستت دارد! - مگر چه شده سیّد؟! ایشان لبخندی زد و گفت: - بعد از رفتنت نمیدانم چطوری خبر فعالیتت به نفع اسرا و لو رفتنت به صدام میرسد. صدام چنان آتشی گرفت و به جان افسرانش افتاد که در جلسهای فریاد میزند: - این ملعون پیش شما و در دستتان بود، آنوقت او را بهعنوان مترجم پیش من آوردید! کنارم میایستد و مترجمم میشود و در دلش به من میخندد و به این راحتی از دستتان میپرد و برمیگردانید ایران؟! ظاهراً بعد آن جلسه، دو نفر از افسران خاطی را اعدام میکند.
تعداد کل : 20
بدون وضعیت : 16
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 0
در کتابخانه : 3
خراب : 0
گمشده : 0