زندگی نامه داستانی شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
مرجان، گلبرگ آن گل سرخ است؛ گل سرخی به نام علی صیاد شیرازی که دمی عطری خوش پراکند و رفت؛ و مرجان نام دختر اوست که عقب افتاده ذهنی بوده و تا صفحات پایانی «در کمین گل سرخ» هیچ نامی از او نیست؛ چرا که پدرش در کوران جنگ چنان نگران همه فرزندان ایران زمین بوده که نمی توانسته تنها به فرزند خود بیندیشد. محسن مؤمنی قصه نویس است. به همین خاطر روایت زندگی صیادشیرازی را کاملاً غیرمنتظره و با تعلیق آغاز می کند؛ از آن جا که یک سرهنگ حکم بازداشت صیادشیرازی را صادر می کند و نمی داند چند روز بعد او ضامن جانش می شود. بعد قصه را از پدر صیادشیرازی که نظامی بوده شروع می کند تا برسد به کودکی و نوجوانی و جوانی صیاد. حالا او به عنوان یک نظامی در آستانه انقلاب، فعالیت های انقلابی می کند و سرهنگ شعیبی او را به همین جرم به بازداشت می فرستد. چند روز بعد که انقلاب به ثمر می رسد جوانان انقلابی اصفهان می خواهند سرهنگ را اعدام کنند که صیادشیرازی شفاعتش را می کند. باقی قصه خواندنی مؤمنی، خواباندن غائله کردستان است و پاکسازی بانه و مریوان به دست صیاد شیرازی؛ رسیدنش به فرماندهی نیروی زمینی ارتش، فرماندهی عملیات های بزرگ جنگ، حضور موثر در آزادسازی هویزه و خرمشهر، انجام عملیات مرصاد و بعد شهادت گل سرخ داستان ما... -------------------------------------------- متن تقریظ رهبر انقلاب اسلامی بدین شرح است: «این نمونه ی جالب و بیسابقه ئی است از گزارش جنگ در ضمن داستان شیرین زندگی یکی از شخصیتهای آن. آن را یکسره مطالعه کردم (تا 84/6/7) زیبا و هنرمندانه نوشته شده است. با بسیاری از حوادث آن کاملاً آشنایم. البته بسیاری دیگر از حوادث آن دوران و نیز مطالب بسیاری از آنچه مربوط به این شهید عزیز است ناگفته مانده است. و این طبیعی است. البته برجستگیهای شخصیت شهید صیاد شیرازی را در نوشته و کتاب به درستی نمیتوان نشان داد او حقاً نمونه ئی از یک ارتشی مومن و شجاع و فداکار بود. رحمت خدا بر او.»
گزیده کتاب گزیده1: «علی آن شب همراه خواهر بزرگش که از درهگز آمده بود، به حرم رفت. اینکه در آن شب در آنجا چه گذشت و علی چه گفت و چه شنید، تنها خدا میداند و بس. اما همان شب در تهران، خیابان دیباجی، همسایگان او چند مورد رفت و آمد مشکوک دیده بودند. پیکانی در آن نیمه شب چند بار طول خیابان را پیموده بود. رفتگر شهرداری را دیده بودند که ناشیانه خیابان را جارو میکرده و حرکات و نگاههایش غیر عادی بوده و.... اما در مشهد، علی هنگامی از حرم برگشت که آفتاب صبح جمعه تابیده بود. او سر راهش نان سنگک و پنیر و خامه گرفته بود. مانند همیشه خود بساط صبحانه را پهن کرده و بعد پدر و مادرش را دعوت به صبحانه کرده بود. بعد گویی که عجله داشته باشد، به سراغ بستگانش رفته بود و تا ظهر به خانه اغلب آنها سرکشیده بود. حتی آنها میگویند انگار از سرنوشت خود خبر داشته که آنها را نسبت به انجام فرایض دینی و وظایف فردی و اجتماعیاشان سفارش میکرده است. سرانجام حدود ظهر به سوی تهران پرواز کرد.» گزیده2: ” علی هر روز صبحش را با قرآن آغاز میکرد. بعد از نماز یک صفحه قرآن میخواند و به معانی آن دقت میکرد. یک روز صبح وقتی قرآن را باز کرد و در سوره فرقان ادامه تلاوت روزانهاش را پی گرفت، به آیهای برخورد که سخت بر دلش نشست و تأسف خورد که ای کاش پیش از این، این آیه را دیده بود؛ و آن آیه ۷۴ بود. در این آیه خدا در ادامه صفات «عباد الرحمن» میفرماید: «آنان کسانیاند که میگویند پروردگارا! از همسران و فرزندان ما، مایه چشم روشنی برای ما قرار بده و ما را برای پرهیزکاران پیشوا کن.» “
تعداد کل : 8
بدون وضعیت : 2
در حال مطالعه : 2
در قفسه : 2
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0