روایت حسین کاجی از زندگی محمدرضا شفیعی
کتاب حاضر روایت سردار «حسین کاجی» فرمانده پیشکسوت و راوی دفاع مقدس از ویژگی های شهید «شفیعی» است که به قلم «زهرا حسینی مهرآبادی» توسط موسسه حماسه یاران منتشر شده است. «محمدرضا شفیعی» سال ۴۹ در محله «دروازه ری» قم به دنیا آمد؛ وی در ۲۸ خردادماه سال ۶۳ عازم جبهه شد و چهارم دی ماه سال ۶۵ هنگام باز کردن معبر در عملیات «کربلای چهار» مجروح و اسیر شد و پس از ۱۰ روز در اردوگاه اسرای شهر «موصل» عراق به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید عزیز را در قبرستان «الکخ» مابین «سامرا» و «کاظمین» دفن کردند؛ پس از ۱۶ سال هنگام مبادله اسرا در تاریخ ۴ مردادماه سال ۸۱ پیکر شهید «شفیعی» در حالی که سالم بود، به وطن بازگردانده و در گلزار شهدای علی بن جعفر (ع) قم خاکسپاری شد.
گزیده کتاب گزیده1: «دستش را به لبه قابلمه گذاشت و سرش را جلو برد، ولی تا آمد بخورد یکی گفت: «بهش آب نده. برای زخمهاش خوب نیست» گفتم «ببین چقدر تشنه ست! داره لَه لَه می زنه» بقیه هم با من موافق بودند. انگار برای همه یقینی شده بود که رفتنی است. محمدرضا به حالت نیمه نشسته یک دستش را به دیوار گرفته بود و با دست دیگر قابلمه را سمت دهانش می کشید. من و مهدی هم سمت دیگر قابلمه را می کشیدیم. مهدی گفت: «آب ندیم» من گفتم «بدیم» و محمدرضا ساکت هر دوی ما را نگاه می کرد. یک دفعه دستش از ظرف آب رها شد و با صورت روی زمین افتاد ...» گزیده2: ” پس از شش ماه که به مرخصی رفتم، وقتی وارد منزل شدم، مادرم که زن بسیار معتقدی بود گفت: مرتضی کجا بودی؟ گفتم: جبهه. گفت: راستش را بگو مسافرت بودی یا جبهه؟ شما کجا میروید به اسم جبهه؟ دنبال کاسبی هستید؟ مشهد میروید؟ چه میکنید؟ گفتم: نه مادر. ما جبهه میرویم. جای دیگری نیستیم. گفت: چرا بچههای خواهر و برادر من آمدند جبهه و بیست روز نشده شهید شدند اما شماها چند ماه است جبههاید و یک تیر هم نخوردهاید؟ من هم علاقه دارم یکی از بچههایم را در راه خدا تقدیم کنم و مادر شهید شوم. اینکه شما همیشه سالماید، یا جبهه نمیروید و یا این که شیر من ایرادی داشته است وگرنه حتماً یکی از شما شهید میشد. “ گزیده3: سربازی گفت: در منطقه کوشک حس کنجکاویام باعث شد وارد میدان مین شوم. وسط میدان یک جمجمه دیدم. از وقتی آن جمجمه را دیدم شبها خواب نداشتم. فکر میکردم از بچههای خودمان باشد و الآن خانوادهاش منتظرش باشند. روز بعد رفتیم تا به جمجمه رسیدیم . پیکری هم آن جا افتاده بود که مقداری خاک روی آن نشسته بود. خاکها را کنار زدیم و پیکر را روی برانکارد گذاشتیم. موقع برگشتن گشتی زدیم تا شاید پیکر دیگری هم پیدا شود. جلوتر، زیر یک درخت شهیدی با یک بیسیم افتاده بود. آن طرفتر شهیدی دیگر و به همین ترتیب آن روز هفت شهید از ارتش پیدا شد. آن سرباز به شدت گریه میکرد. رفتم تا او را دلداری بدهم. گفت: آقا وقتی دیدم هر هفت شهید مهر و تسبیح داشتند از خودم خجالت کشیدم. چون من خیلی وقتها در خواندن نماز کوتاهی میکردم."
تعداد کل : 5
بدون وضعیت : 3
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0