دانشمند شهید مصطفی احمدی روشن در خاطرات مادر
کتاب «من مادر مصطفی» مصاحبه و گفتگوی بلندی از رحیم مخدومی با مادر شهید مصطفی احمدی روشن، دانشمند هسته ای کشور، است که طی یک عملیات بمبگذاری تروریستی به شهادت رسید. کتاب حاضر برای مطالعه همه گروه سنی اعم از نوجوان، جوان و بزرگسال با زبانی ساده نگاشته شده است. این کتاب دربردارنده 15 بخش می باشد که برخی از عناوین آن ها عبارتند از: «شب های بعد از پدر»، «من مصطفی را مرد می خواستم»، «روز میدان رفتن زنان»، «قدر زر، زرگر شناسد»، «ضمایم و عکس ها»، «بیانات رهبر در منزل شهید»، «نامه خانواده شهید احمدی روشن به رهبر معظم انقلاب» و «واکنش حزب الله لبنان به ترور دیروز تهران».
گزیده کتاب گزیده1: خانه ی ما باغچه بزرگی داشت؛ با درخت های انجیر و مو. مثل خانه ی همسایه ها؛ شش خانه در ردیف هم، مثل هم. داربست همه ی خانه ها به هم وصل بود. از روی داربست می شد عرض هر شش خانه را طی کرد. من و دوستانم خیلی بازیگوش بودیم. وقتی می خواستیم برویم خانه ی هم، خودمان را از درخت انجیر می کشیدیم بالا، می رفتیم روی داربست. از روی آن می رفتیم خانه ی مورد نظر... گزیده2: مصطفی مهربان بود.درعین حال زبل و حاضر جواب .کم نمی آورد.بعضی وقت ها از بچه های هم سن وسال خودشمقابل بچه های بزرگتر دفاع می کرد.جورکش بچه ها بود. نمی ترسید. به خاطر بچه های کوچکتر , با بچه های بزرگتر از خودش گلاویز می شد. هیچ وقت هم بچه های هم سن و کوچکتر از خودش را اذیت نمی کرد. کلاس اول را در دبستان مینو خواند; نزدیک محله ی امامزاده عبدالله همدان دیوار به دیوار دبستان خواهرش, با یک نرده فاصله. مرضیه صبح ها با خودش نان و پنیر می برد مدرسه . زنگ تفریح برای مصطفی لقمه می گرفت , لقمه لقمه از این طرف نرده می داد به او .خیلی مراقبش بود. مصطفی خیلی اهل نمره نبود.در حدی تلاش می کرد که بگذراند. من هم در دوره ابتدایی خیلی حساسیت نشان نمی دادم.هفده , هجده می گرفت , می آمد .گاها بیست هم می گرفت .من نه می گفتم : چرا هجده گرفتی و نه از بیستش خیلی استقبال می کردم . کلا از اینکه به درس هایش می رسید راضی بودم. هم به درس هایش می رسید و هم جلسات قرآن مسجد میرفت.آقا رحیم با خودش می برد مسجد, با خودش برمی گرداند.مسجد محله مان , مسجد امامزاده عبدالله بود; با دو خیابان فاصله از منزل. پدرشوهرم صبح ساعت چهار و نیم , پنج بیدار می شد.خیلی زود می رفت میدان بار ها را از او تحویل می گرفت.وقتی او بیدار می شد , ناخودآگاه ما هم بیدار می شدیم.مصطفی هم همین حالت را داشت.بعد ها به شوخی می گفت:مامان ما اخلاق جالبی نداریم .وقتی بیدار می شیم که هیچ کس بیدار نیست.همین میشه مایه درد سرهم برای من هم برای اطرافیان. از بچگی به کشتی علاقه داشت. وقتی رفت راهنمایی , باشگاه کشتی هم می رفت. ( کتاب من , مادر مصطفی /صفحه 29و 30 ) گزیده3: سال سوم دانشگاه بود ، به من زنگ زد ، گفت : دختري تو دانشگاهمون هست که از لحاظ اعتقادي ملاک هايش قابل قبوله . اگه شما اجازه بدين ، مي خوام باهاش صحبت کنم . اونم در حضور همسر دوستم ، روح الله اکبري . گفتم : اشکالي نداره . چند بار تاکيد کرد : مامان جون خودت داري اجازه مي دي آ ! بعدا حرف و حديثي نباشه ؟ گفتم : نه مادر چه حرف و حديثي ؟ صحبت هاي مقدماتي را انجام داد . خواهر بزرگش ، مرضيه را فرستادم تا ديدار و صحبتي با خانم داشته باشد . بعد هم اجازه بگيرد براي خواستگاري . مرضيه رفت و پسنديد . اما تا برنامه خواستگاري يک سال فاصله افتاد . موکول شد به فارق التحصيلي مصطفي . روز خواستگاري با اتئبئس جاده اي راه افتاديم سمت تهران . از قضا اتوبوس در راه خراب شد و من به قرار نرسيدم . وقتي وارد تهران شديم که شب شده بود . با مصطفي رفتيم خانه ي آقا روح الله . تلفن زديم و قرار را موکول کرديم به فردا . با مادرش صحبت کردم ، با مادر بزرگش صحبت کردم . آن ها کلياتي را از من پرسيدند . عروس خانم آمد ، يک فرصت کوچک پيش آمد که مادرش رفت تلفن جواب بدهد ، گفتم فاطمه خانم ، مصطفي تک پسر منه . عروس يه دونه شدن کمي سخته . مي توني ؟ گفت : حاج خانم سعي مي کنم که بتونم . مي دونم سخته ولي سعي مي کنم . صفحه 55
تعداد کل : 23
بدون وضعیت : 19
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 2
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0