ثروتمندترین شهید شیعه، ادواردو (مهدی) آنیلی، برای نوجوانان
"ادواردو؛ مسافری از رم"، به قلم فهیمه نیکومنظر، نگاهی کوتاه و جذاب به زندگی ادواردو آنیلی، پسر سناتور آنیلی، یکی از ثروتمندترین خانواده های ایتالیا است. ادواردو بعد از تحقیقات زیاد شیعه می شود و نام «مهدی» را برای خودش انتخاب می کند. زندگی ادواردو نکته هایی زیبا و آموختنی برای همه اقشار جامعه دارد و این شخصیت حقیقت طلب ایتالیایی را برای جامعه ما جذاب و دوست داشتنی کرده است.
گزیده1: او در غرب زندگی می کرد اما شرق همیشه برایش یک دنیای رازآلود و مجذوب بود . نقوش زیبای شرقی اشکالی روی کوسن کاناپه ها نبود و و یا ترسیمی بر گلدان چینی گوشه ی تالار . تصاویر و رنگ ها همه نماینده ی افکار مردم آن دیار بودند . اندیشه ای آرامش طلبانه ، یادآور جاده ی کهن و پر رمز و راز ابریشم ، که انتهای آن به ایتالیا ونیز و امپراتوری روم ختم می شد . جاده ای خوش یمن برای بازرگانان ایتالیایی که هنر و علوم مختلفی را از شرق به غرب به ارمغان آورده و خلاصه ی دروازه ی آشنایی و آشتی این دو فرهنگ بود. او در قلب اروپا که خود تاریخی گوناگونی را پشت سر گذاشته بود زندگی می کرد . تاریخی که در دورانی از آن کلیسا یکه و تنها فرمان می راند و زمانی که رنسانس به همه چیز پشت پا زده و بالنده به پیش رفته و به اومانیسم و انسان مداری گرفتار شده بود و اکنون به عقیده ادواردو به شکل دیگری محصور شده بود .محصور در انحطاط ارزش ها و پول دوستی . در تمام این سیر تاریخی بشر سعی کرده بود به سوی پیشرفت برود . و اکنون نیز باید تفکرات روشنی را دنبال می کرد تا پس از طی یک شبه رنسانس به عصر خودگرایی وارد شود عصری که پول وسیله باشد نه هدف . عطش دانستن هر روز او را به کتابخانه کشانده بود تا دیروز که خیلی اتفاقی کتاب ساده ای با جلد چرمی قهوه ای میان قفسه ها نظرش را جلب کرده بود . عجیب بود حتما کمتر به سراغ آن رفته بودند یا دور از چشم خانم کتابدار مانده که رویش غبار نشسته بود . اما این دور از اخلاق می دانست که سراغ او برود و کم کاری اش را به رخش بکشد . آن را برداشت و با دستمال سفیدی که همیشه توی جیب کتش داشت پاک کرد و شروع کرد به معالعه ی آن کرد . به زودی فهمید که چه گنج گران بهایی را یافته است . سپس آن را به امانت گرفت همراه خود به آپارتمانش آورد و یک سره شروع به خواندنش کرد تا وقتی که با صدای ترمز آن ماشین متوجه گذشت زمان شد . دستی به میان موهی خرمایی و مجعدش کشید و فنجان قهوه را که حالا سرد شده بود برداشت و سرکشید . آهسته چشمانش را بست . نفس عمیقی کشید و پس از اندکی دفترش را گشود و امیدوارانه قلم برداشت و شروع کرد به نوشتن : گاه در ظلمت یا سردرگمی نسیمی با رایحه ای خوش می وزد نوری می تابد . راه برای تو روشن می شود . و اگر عاقل باشی اگر سریع باشی مسیر را شناسایی می کنی و راه خود را می یابی و من امشب آن را یافتم راهی روشن .... گزید2: خبر تولد وارث آن همه ثروت و جشن باشکوه جیووانی برای او، آن روزها تیتر مهم روزنامه های ایتالیا بود و مردم درباره ادواردوی کوچک صحبت می کردند. از دید آن ها همین که وارث جیووانی بود برای خوشبختی کافی بود. چه بسا کسانی که آرزو می کردند فقط یک ماه در چنین تجملی زندگی کنند یا حتی یک هفته یا یک روز به خوبی آن را بنوشند و هضم کنند. و بعد باقی عمر را با طعم آن، سر کنند و آن را آنقدر برای فززندان و نوه هایشان تکرار کنند تا چند نسل به آن افتخار کنند… صفحه۱۲ گزیده3: متعجب از واکنش پدر، خواست توضیح بیشتری بدهد، اما پدر حرفش را قطع کرد. دستان پسرش را کنار زد و با ناراحتی، ته گیلاس را سر کشید و آن را روی میز گذاشت. نگاه حسرت باری به جوان بیست ساله اش انداخت. چه قدر با او متفاوت بود. به جای اینکه فکر خوشی های جوانی اش باشد، چسبیده بود به این کتابها که بالاخره کار دستش داده بودند. انگار آرزوهایش یک جا به باد رفته بود… صفحه۳۵ گزیده4: چند پتو با پارچه ای سفید پوشیده شده و درکنار دیوار روی زمین پهن بود. حتما برای این بود که کمی از خشکی زمین بکاهد و میهمان بتواند راحت تر روی آن بنشینند و بالش هایی که برای تکیه از آنها استفاده می شد. ادورادو به اطراف چشم گرداند. خبری از هیچ شی تزیینی نبود؛ حتی یک گلدان گران قیمت. اینجا محل سکونت مردی بود که دنیایی را به جنبش درآورده بود. توی مسیر دائم به این فکر کرده بود که خانه یک رهبر بزرگ چگونه می تواند باشد و حالا سادگی آنجا عجیب به دلش نشسته بود… صفحه۵۲ گزیده5: ادواردو با هیجان بلند شد. چهره ای را که در مقابلش می دید،آرامشی درونی همراه با نیروی پر اراده مردی دنیا دیده را باهم داشت. در خطوط چهره اش، نهایت قدرت و بی باکی و بر لبانش لبخندی مسیح وار دیده می شد. در همان بدو ورود متوجه ادواردو شده بود و نگاهی پر مهر و گیرا به او افکنده بود و ادواردو را در جذبه سادگی و آرامش چشمان نافذ خود قرار داده بود. ادواردو مردی را دید که انگار با نگاهش تمام حرف های درون او و تمام رنج های نگفته اش را یک جا فهمیده بود و با لبخندش، به او آرامش و امید می داد…
تعداد کل : 22
بدون وضعیت : 19
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0