مادرانه های نوجوان شهید رضا پناهی
رضا پناهی، عارف ۱۲ ساله ای است که شگرف ترین و عظیم ترین صحنه های از خود گذشتگی را در عمر کوتاه خود به نمایش گذاشت. ستاره درخشان کلاس اول راهنمایی که عظمت روحی او به تنهایی می تواند عالمی را روشن کند. وی حقیقت نورانی است که ایمان، ایثار، تعهد، عشق و پایبندی او به ارزش ها، بزرگترین سرمایه اجتماعی برای تقویت باور های دینی و ملی نوجوانان و جوانان است که این امر جزء اصلی ترین مسائل کشور محسوب می شود. در قسمتی از وصیت نامه صوتی شهید رضا پناهی آمده است؛ هدف من از رفتن به جبهه این است که اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشیم و امام عزیز و اسلام را یاری کنیم و آن وظیفه ای که امام عزیزمان بار ها در پیام ها تکرار کرده: که «هرکس که قدرت دارد واجب است به جبهه برود» و من می روم تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت ها زیر سلطه آزاد شوند.
گزیده کتاب گزیده1: وصیت شهید: هدف من از رفتن به جبهه این است که اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشیم و امام عزیز و اسلام را یاری کنیم و آن وظیفه ای که امام عزیزمان بار ها در پیام ها تکرار کرده: که «هرکس که قدرت دارد واجب است به جبهه برود» و من می روم تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملت ها زیر سلطه آزاد شوند. گزیده2: از روز اولی که رضا به مدرسه رفت به او گفتم : وقتی از مدرسه برگشتی ابتدا کفش هایت را از پایت در بیاور . بعد دمپایی بپوش و پای خودت و جوراب هایت را بشور بعد بیا داخل خانه . برای هر کدام از بچه هایم یک رخت آویز جداگانه اختصاص داده بودم . از بیرون که می آمدند لباس هایشان را خودشان از رخت آویز آویزان میی کردند . با صدور فرمان امام برای تشکیل بسیج بیست میلیونی رضا در پایگاه بسیج محل ثبت نام کرد . یک شب از مسجد با پای برهنه برگشت خانه . وقتی داخل خانه شد دیدم پاهایش را شسته . گمان کردم طبق عادت روزانه اش عمل کرده است . وقتی قبل از خواب رفتم کفش ها را جمع و جور کنم متوجه شدم کفش های رضا نیست . پرسیدم : مامان کفش هات نیست ؟ گفت : اگه حقیقت ماجرا را بگم ، ناراحت نمی شی ؟ گفتم : از دروغگویی ناراحت می شم . گفت : کفش هام رو دادم به یکی از نمازگزاران نوجوان مسجد که کفش هاش توی مسجد گم شده بود. توضیح داد که او را نمیشناخته ولی راضی نشده بود که او با پای برهنه به منزل برگردد . این را که گفت ، بغلش کردم و بوسیدمش . گفتم : مامان کار خوبی کردی . خدا تک تک قدم هات رو دیده و با این کار رضایت خدا را جلب کرده ای . گفتم : فردا با هم می ریم و برات یه جفت کفش می خرم . توجه به دیگران را بهش یاد داده بودم . حتی گفته بودم اگر دو تا لباس داشتی و دیدی کسی لباس مناسب ندارد حتما یکی از لباس هایت را به او بده .
تعداد کل : 14
بدون وضعیت : 10
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 1
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0