شهید مدافع حرم رضا کارگربرزی
هشتمین شماره کتاب مجموعه مدافعان حرم نیز با عنوان «چشمان یعقوب» به زندگی شهید «رضا کارگر برزی» پرداخته است. این شهید متولد مردادماه سال 58 و از اولین نیروهایی بود که به منظور دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سال 92 عازم سوریه شد و در یازدهم مردادماه مصادق با 24 رمضان به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
گزیده کتاب گزیده1: «توی یگان ما سیستمی اختراع کرده بود و برای طراحی و ساختش خیلی تلاش کرده بود. نزدیک به نود درصد کار برمی گشت به علم الکترونیک. واقعیتش کم تر از ده درصد، من و بقیه همکاران در این پروژه نقش داشتیم. ساخت محصول که تمام شد، مسئولین آمدند تا دستگاه را ببینند. آقا رضا با تواضع و مرامی که داشت شروع کرد به توضیح دادن. حین توضیح گفت «دستگاه حاصل زحمت همه بچه های گروه است و با هم درست کردیم.» من چشمام گرد شده بود. مهمان ها که رفتند، بهش گفتم «من چقدر در این کار سهیم بودم؟ من که در حد درصدی از این کار هم نبودم»؛ ولی رضا گفت «نه، اختیار دارید، شما و بچه ها به من کمک کردید.» گزیده2: حمید با خنده گفت : یه خاطره خاص من با رضا مربوط به اولین اجلاس بیداری اسلامیه ! اون زمان یه کتابی به قول معروف روی پیشخونا اومده بود به اسم دروغ بزرگ . نویسنده اش تیاری میسان فرانسوی بود ما جایی تو سالن مستقر بودیم که آقای تیاری میسانم اونجا بود . رضا اون رو شناخت به من گفت : " می خوام با این آقا صحبت کنم . " گفتم : " خوبه . " با لبخند گفت : " ولی خجالت می کشم نمیدونم چطور بحث رو شروع کنم ! " گفتم : " اگه من سر حرف رو باز کنم شما ادامه ش می دی ؟ " گفت : " آره حمید این طوری که عالی میشه ! " نشستیم کنار آقای میسان شروع کردیم سلام علیک کردن . بهش گفتیم : " می خوایم با شما گپ بزنیم . " گفت : " من وقت ندارم . " گفتم : " زیاد وقت شما رو نمی گیریم خیلی خلاصه و کوتاه . " کمی مکث کرد و گفت : " بیشتر از ده دقیقه نشه . " شروع کردیم به صحبتت کردن . رضا سوال کرد " حضرت آقا می فرمایند اسلام به قلب اروپا نفوذ خواهد کرد ، آیا شما هم این نظر رو دارین ؟ " این بنده خدا کلی فکر کرد . بعد گفت : " این سوال بزرگیه من نمی تونم جواب بدم . " بعد هم درباره تاریخ اسلام از رضا پرسید . برای هر سه نفر ما جالب بود جلسه ای که باید ده دقیقه ای تموم می شد حدود یه ساعت طول کشید . گزیده3: ما عملیات را خوب پیش برده بودیم. مهدی عزیزی و بچه هایش در حال تثبیت خط بودند که متوجه شدیم به طور همزمان از چند خانه ای که بچه ها آن ها رو کرده بودند، مثل مور و ملخ نیروی دشمن بیرون می ریزه. آنها اول دور مهدی را بسته بودند با این نیت که اسیرش کنند؛ اما شجاعت مهدی تمام حساب و کتاب های آن ها را به هم زده بود. مهدی تا مرز شهادت مقاومت کرد. ما با استفاده از اطلاعاتی که مهدی و یونس به ما دادند، فهمیدیم باید کجا وارد عمل بشیم. درخواست نیروی پشتیبانی کردیم. رضا با تعدادی از نیروهای بومی، خودش را به ما رساند. دو گروه شدیم، یک دسته از بچه ها برای عقب آوردن مهدی عزیزی و بچه هاش رفتند؛ یک گروه هم که من، فرمانده عملیات، رضا و چند نفر دیگه بودیم با دور زدن یک مزرعه خودمون را به یونس رسوندیم. راه ورود ما در پشت ساختمان بود. وقتی وارد شدیم من، رضا و یکی دیگه از بچه ها آمدیم توی حیاط که یونس را عقب بکشیم. با حمایت آتیش بچه ها تونستیم یونس را بیاریم داخل ساختمان. پشت سر را که نگاه می کردیم ردی از خون یونس روی زمین کشیده می شد. تا رسیدیم داخل ساختمان، رضا کمربندش را باز کرد و بالاتر از محل خونریزی یونس، محکم بست. توی همون وضعیت داشت به یونس دلداری می داد که یونس از حال رفت. رضا به گریه و التماس از یونس می خواست که به هوش بیاد و کمی مقاومت کنه. واقعا شرایط سختی بود. درخواست آمبولانس کردیم؛ اما توی اون شرایط فقط یک ماشین حمل تجهیزات اعلام کرد که توی نزدیک ترین فاصله با ما هستش. قرار شد ماشین به سمت ما بیاد. یونس را انداختیم روی دری که برای ورود از جادرآورده بودیم. با کمک دو تا از بچه ها فرستادیمش سمت ماشین. رضا به کمک ما آمد. حدودا چهل دقیقه ای تونستیم جلوس مسلحین مقاومت کنیم. کم کم ما از ساختمان بیرون کشیدیم که بتونیم به سمت محل امن خودمون بریم. من با رضا خیلی فاصله نداشتم. یک لحظه دیدم رضا خورد زمین. متوجه شدم که رضا رو با قناصه زدند. خودم را رساندم به رضا، گفتم «رضاجان چی شده؟» رضا دستش رو روی پلهوی خودش گذاشته بود. گفت «چیزی نیست» دست رضا را بلند کردم. دیدم پیراهنش خونی شده. داودی دست روی پهلوی خودش گذاشت و گفت: گلوله به پهلوی سمت چپ پایین تر از قفسه سینه خورده بود. سریع پشت بی سیم درخواست آمبولانس کردم. جواب دادند «آمبولانس تو مسیر فرودگاه و شهر به سمت شما در حال حرکته.» از رضا پرسیدم: «می توی روی پا بایستی؟» رضا با یک لبخند بیحال گفت : می تونم الان بدوم. اسلحه خودم را از شانه آویزان کردم و سلاح رضا را دور گردنم انداختم. کمکش کردم تا از روی زمین بلند شد. رفتم زیربغلش و دست راست رضا را از پشت گردنم رد کردم. با دست دیگه خودم سعی کردم تکیه گاهی برایش بشم. چشمان یعقوب فرمانده ما آقا سید جلو آمد و گفت: «آمبولانس خیلی نزدیک شده.» سمت چپ رضا را گرفت. با کمک هم تونستیم تا لب جاده بیایم. آمبولانس که رسید من و رضا سوار شدیم. آقا سید همین طور که در آمبولانس را می بست به من گفت «حتما خبر سلامتی بچه ها را به من بده. آمبولانس با سرعت راه افتاد. صدای تیراندازی کمتر می شد؛ اما قطع نمی شد. یک دفعه آمبولانس متوقف شد. صدای چند نفر می آمد. به زبان عربی در مورد مجروحی حرف می زدند که درمانگاه فرستاده برای بیمارستان. رضا پاش رو دراز کرد. یونس را کشید سمت خودش. به من گفت «پاهاش را نگهدار. نباید جدا بشه» بغض کردم. رضا تو اون حال به فکر بقیه بود. از بی حال شدنش می فهمیدم که خونریزی داره. مونده بودم چطور درد را تحمل می کنه. ماشین به خاطر شلوغی مسیر، خیلی ترمز می زد. گاهی هم با سرعت می رفت. فکر می کنم نزدیک دو ساعتی شد تا رسیدیم داخل محوطه بیمارستان. سریع چند نفری برای حمل مجروح ها به کمک ما آمدند. یکی، دو نفر هم از نیروهای حفاظتی بیمارستان آمدند که امار بچه های ایرانی رو بهشون دادیم. به خاطر بحث مستشاری بودن نیروهای ایرانی، تعداد مجروح و شهدای ما خیلی کم بود؛ به همین دلیل، نیروهای حفاظتی به همراه پزشک ایرانی که تسلط کامل به زبان داشتند. داخل بیمارستان ها و مراکز درمانی مستقر می شدند. وظیفه این نیروها ثبت دقیق آمار مجروحان و شهدا، حفاظت از جان بچه های ایرانی در برابر دشمن احتمالیف که امکان ورود به بیمارستان را داشت، بررسی و کنترل روال درمان و بستری مجروحان و تحویل گرفتن پیکر مطهر شهدا بود. چند مجروح جدیدی که آورده بودند آن قدر بی تابی می کردند که پزشک سریع برای رضا عکسبرداری نوشت و برای معاینه انها رفت. محسن سرش را پایین انداخت و گفت «شاید اگر من جای رضا بودم، مثل بقیه داد و هوار می کردم؛ اما رضا سعی می کرد تحمل کنه.» مادرش با هر کلمه ای که محسن می گفت دانه های ذکر را با فشار و مکث از روی نخ تسبیح رد می کرد؛ اما سرش را بالا نمی آورد. همسر رضا رفته بود گوشه ای روی زمین نشسته بود. سعی می کرد صدای گریه اش را کنترل کند. با گوشه چادرش شروع کرد به پاک کردن قاب عکس رضا که تمام مدت محکم توی بغل گرفته بود. محسن دستمالی را از جعبه بیرون کشید. عرق صورتش را پاک کرد و گفت «فکر می کنم کافیه. بیشتر از این دلم نمی خواد شما را ناراحت کنم.» مادر رضا قرض و محکم گفت «من به لطف و کلام اهل بیت ایمان دارم. مطمئنم رضای من دردی را متوجه نشده. پسرم برامون بگو. حالا که تا آخرین لحظه کنارش بودی، برامون حرف بزن. چشم های پدر رضا بعد از رفتن پسرش همیشه بارونی بوده. این حق را دارم که ازت خواهش کنم این قصه را خودت به آخر برسونی؟» محسن گفت «حاج خانم شما و خانواده رضا امر کنید. من اطاعت می کنم.» بعد هم ادامه داد «یکی، دو تا پرستار با وسایل مخصوص شست و شوی زخم آمدند بالای سر رضا. با تمام شدن کارشون به من گفتند که باید مجروح را برای عکسبرداری آماده کنیم. تمام این مدت همراهش بودم. با هم به طبقه بالا رفتیم. بعد از گرفتن عکس و آماده شدن جواب، سریع برگه جواب و عکس را به پزشک نشان دادم. گفت «کبد و طال به شدت آسیب دیده. خونریزی داخلی به مراتب بیشتر از خونریزی خارجی بوده.» پرده پشت شیشه که کشیده شد توان از رانوهای من رفت. دستم را به دیوار گرفتم و نشستم روی زمین. دیگه همه چیز گنگ و مبهم در حال عبور بودند. حس می کردم وسط یک معبر پر از مین قرار گرفتم که هر لحظه بک انفجار اتفاق می افته. برای آخرین بار وقتی بالای سررضا رسیدم، دورش حسابی خلوت شده بود و چهره اش زیباتر. آرامش بیشتری را می شد توی صورتش دید. خم شدم. بهش گفتم «آقا رضا طول مدت رفاقت ما به این دنیا قد نداد. حالا که سر به زانوی عمه سادات داری به رسم همین رفاقت به یاد من هم باش.» به امید دیدار و شفاعتش در جوار اهل بیت صورتش را بوسیدم.» یونس سرش را بین دست هایش گرفت و گفت «همیشه برای این لحظه دلشوره داشتم. باید ما را ببخشید که دیر آمدیم. طول درمان من باعث شد دیر خدمت برسیم. دوستانی که این مدت برای ملاقات می آمدند می گفتند که خانواده اقا رضا خیلی منتظرند که از جزئیات شهادت رضا مطلع بشوند. خدا کنه حرف های ما که تمامش لحظه لحظه آخرین دیدارمون با رضا بود. تونسته باشه به دل شما آرامشی را هدیه کنه. هدیه کنه. رزق رضای خدا هستیم. خدا را شکر که سلامت هستید. به قول سردار سلیمانی اگر کسی شوق شهادت داره، فعلا آن را طلب نکنه. شهادت را در جنگ با سرائیل از خدا بخواهید. شما باید برای جنگیدن با اسرائیل مقتدر و سلامت باشید. من همیشه برای تمام دوستان رضا و همه آنهایی که در این جبهه هستند، دعای سلامتی می کنم. صدای ریختن چیزی باعث شد نگاه همه به سمت صدا برگردد. نخ تسبیح حاج خانم پاره شده بود. تمام دانه ها روی زمین بخش شدند. شنیده بودم که پاره شدن نخ تسبیح تعبیرش برآورده شدن حاجت است.
تعداد کل : 10
بدون وضعیت : 7
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0