شهید محمد شالیکار از همرزمان سردار شهید حاج حسین بصیر و سردار علی اصغر بصیر در دوران دفاع مقدس بوده است. شهید شالیکار جانباز بالای 50 درصد بوده که از ناحیه سر دچار جانبازی در جنگ هشت ساله شده بود و از یادگاران دفاع مقدس فریدونکنار به شمار می رفت. وی یکی از نیروهای داوطلب مدافع حرم برای مقابله با تکفیری های تروریست به کشور سوریه رفته بود که با اصابت گلوله ای مجروح شد. وی که از ناحیه کتف و ریه دچار آسیب جدی شده بود، سرانجام پس از مجاهدت های فراوان، به جمع شهدای مدافع حرم پیوست.
گزیده کتاب
گزیده کتاب
گزیده 1:
به خوابم آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که شهادت بود، رسیدم.
وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، همسر شهید حاج محمد شالیکار، هماهنگ می کنم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم. انگار نه خواب بودم و نه بیدار. آمد و گفت: کتاب رو بده ببینم چه کار کردی!
جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی؟
نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم!
گفت: از مصیبت حضرت زینب(ع) بنویس... .
از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...
گزیده2:
هفتماهه بود که بیمار شد. یک بیماری سخت. از شدّت تب، نفسش بند میآمد. صورتش کبود میشد و دستش یخ میکرد. دو ماه تمام شب و روز، حالش بد و بدتر میشد. او را در یکی از بیمارستانهای ساری بستری کردیم. کار ما در این مدت شده بود توسّل به خدا و اهلبیت (ع). تا اینکه در آن شرایط سخت بیماری که درمانها جواب نمیداد و امیدها کمرنگ شده بود، حالش آرامآرام خوب شد. برای ما مثل روز روشن بود که فقط لطف و عنایت خدا، پسرم را از این بیماریِ مُهلک نجات داد. نور امیدی که در آن ناامیدی تابید و دل ما را روشن کرد، از ناحیهٔ فضل الهی بود و لا غیر. دستهای سردش از محبت خدا گرم شد. انگار دستهای کوچک او را خدا با نور کرامتش گرم میکرد. دوباره رنگ شادابی به صورت نوزادم برگشت و گونههایش گل انداخت. آرام شد. دیگر گریه نمیکرد، دیگر صدایش از فرط بیحالی، حالت خفگی نداشت. هرچه بزرگتر میشد، مثل بچههای دیگر شلوغتر و پرسروصداتر میشد. اصلاً یکجا بند نمیشد.
اسمش را گذاشتیم محمد. هرروز با بچههای هم سن و سالش و با همبازیهایش دعوا میکرد. غرق در عالم کودکی خودش بود، اما کودکی که انگار غرور و کلهشقی خاصی در رفتارهایش وجود داشت. این غرور در نوجوانی بیشتر خودش را نشان داد. یک سر و گردن مغرورتر از دیگران بود. طوری رفتار میکرد که بچههای کوچه و خیابان و محلّه از او میترسیدند یا حداقل حساب میبردند.