شهید مدافع حرم؛ محمدحسین محمدخانی به روايت همسر
هفتمین دوره مسابقه بزرگ کتابخوانی «کتاب و زندگی» با محوریت کتاب قصه دلبری دورۀ هفتم پویش کتاب وزندگی که به همت مجمع ناشران انقلاب اسلامی و انتشارات روایت فتح برگزار می شود، همچون دوره های قبل دارای جوایز متنوع و روش های مختلف برای شرکت در مسابقه است. ** دبیرخانۀ پویش، روش های شرکت در مسابقه را به شرح زیر اعلام کرده است. روش اول: پاسخ به سؤالات برچسب روی برگۀ سؤالات لای کتاب را بخراشید و پاسخ های صحیح سؤالاتِ پشت برگۀ مسابقه را طبق الگوی زیر، به شمارۀ ۱۰۰۰۱۰۰۰۱۵۰۰۰ بفرستید: ۱۳۲۳۱۲۳۲۱۲*۸۴*۶۳۱۵۷۲۹۸۰ نکتۀ ۱: شمارۀ گزینه های صحیح باید پشتِ سرِهم و بدون فاصله درج شود. نکتۀ ۲: برای شرکت در این بخش، از طریق تارنمای مسابقه، به نشانی www.ketabzendegi.ir نیز می توانید اقدام کنید. روش دوم: انتشار عکس، فیلم، پادکست و یادداشت دربارۀ کتاب در اینستاگرام پس از مطالعۀ کتاب، نوشته ای دربارۀ آن با هشتگ های #قصه_دلبری و#کتاب_و_زندگی در اینستاگرام منتشر کنید. سپس نوشتۀ خود را به صفحۀ ketabzendegi@ ارسال کنید.*** همچنین افرادی که از قبل این کتاب را تهیه کرده اند، برای دریافت راهنمایی های لازم در خصوص شرکت در مسابقه، به سایت پویش مراجعه کنند. معرفی کتاب: این کتاب مخاطب را غافلگیر خواهد کرد؛ چه آن هایی که شهید محمدخانی را می شناخته اند؛ چه آن ها که او را نمی شناختند! در واقع این کتاب روایت عاشقانه 5 سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است. جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه.
گزیده کتاب گزیده1: در فصل زمستان با اورکت سپاهی اش تابلو بود . یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ . وقتی راه می رفت کفش هایش را زمین می کشید ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد . از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد ، بیشتر می دیدمش . به دوستانم می گفتم : این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شسصت ، پیاده شده و همون جا جامونده ! به خودش هم گفتم . آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست . آن دفعه را خود خوری کردم . دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد . نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشنود . زور می زد جلوی خنده ش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هر موقع می رفتیم آنجا می پلکیدن زیر زیرکی می خندیدنم و می گفتن : بچه ها بازم دار و دسته ی محمد خانی . بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کارکردارش موافق بودند بعضی هم مخالم . معروف بود به تندروی کرد و متحجر بودن . از او حساب می بردند ، برای همین ازش بدم میومد . فکر می کردند از این آدم های خشک مقدسه از آن طرف بام افتاده است . گزیده2: آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست. آن دفعه را خودخوری کردم. دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، بلندبلند اعتراضم را به بچهها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود، زور می زد تا جلوی خندهاش را بگیرد. معراج شهدای دانشگاه انگار ارث پدرش بود.هر موقع میرفتیم، با دوستانش آنجا میپلکیدند. زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم:« بچهها، بازم دار و دسته محمدخانی!» بعضی از بچههای بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند، بعضی هم مخالف، معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن. از او حساب میبردند، برای همین ازش بدم میآمد. فکر میکردم از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است. آنهایی که با افکار و رفتارش موافق بودند می گفتند: «شبیه شهداست، مداحی میکنه، میره تفحص شهدا!». گزیده3: ” روزی موقع خرید جهیزیه، خانم فروشنده به عکسِ صفحهٔ گوشیام اشاره کرد و پرسید: «این عکس کدوم شهیده؟» خندیدم که «این هنوز شهید نشده، شوهرمه!» “ گزیده4: ” از آقای قرائتی شنیده بودم: «۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل. نمیشه به تحقیق امید داشت، ولی میتوان به توسل دل بست.» بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. بااینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتم. متوسل شدم. “
تعداد کل : 85
بدون وضعیت : 73
در حال مطالعه : 2
در قفسه : 5
در کتابخانه : 5
خراب : 0
گمشده : 0