اطرات قدم خیر محمدی کنعان همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
کتاب «دختر شینا» خاطرات قدم خیر محمدی، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی است. این کتاب، زندگی نوشت عاشقانه یک دختر روستایی ست که در حال وهوای روزهای جنگ می گذرد و به رغم تعلق به ادبیات پایداری و جنگ، اثری است که عین زندگی را با تمام سختی ها و خوشی هایش، روایت می کند.
گزیده کتاب «هوا روزبهروز سردتر میشد. برفهای روی زمین یخ بسته بودند. سرما به ۴۲ درجه زیر صفر رسیده بود. دوست نداشتم صاحبخانه فکر کند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر، بیشتر از توانم از خودم کار میکشیدم. نفت برای گرم کردن خانه نبود. پیتهای بیستلیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبهی نفت. گزیده1: مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند. پیتهای نفت را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز نفت نیامده بود. نیمساعتی ایستادم. سرما از نوک انگشتهای پایم شروع کرد بالا آمدن. برگشتم خانه و تا میتوانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. کسی پیش بچهها نبود. تا ظهر، چهار پنج مرتبه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت آمد و یک ساعت بعد هم نوبتم شد. یکی از پیتها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات، بلند کردم و راه افتادم طرف خانه! با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم. وقتی خواستم بروم و پیت دوم را بیاورم، عزا گرفتم. نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ میزدم. از یک طرف حواسم پیش بچهها بود و از یک طرف قدرت راه رفتن نداشتم.» گزیده2: جنگ که شروع شد، صمد راهی خرمشهر شد و بر رنجهای قدمخیر هم اضافه شد. حالا او بود و چند بچهی قدمونیمقد. بچههایی که عموماً هنگام به دنیا آمدن، پدرشان هم حضور نداشت. قدمخیر باید هم مرد خانه باشد و هم زن. با همهی اینها اما زن بودن و مادر بودن، وجه برجستهی قدمخیر در همهی این سالهاست: «ماه آخر بارداریام (فرزند چهارم) بود. صمد قول داده بود اینبار برای زایمان پیشم بماند. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. برف اگر روی بام میماند، سقف چکه میکرد و عذابش برای خودم بود. صبح زود یک شال به شکمم بستم، روسری که صمد برایم خریده و خیلی گرم بود را پشت سرم گره زدم و اُورکتش را هم پوشیدم و کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافهام از دور شبیه مردها شود! نردبان را از گوشهی حیاط برداشتم و گذاشتم لب بام و پلهها را یکییکی بالا رفتم. دعا میکردم یک وقت نردبان لیز نخورد، وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود! بالأخره روی بام رسیدم. پارو کردن آن همه برف، کار سنگینی بود. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. یکدفعه کمرم تیر کشید. احساس کردم چیزی مثل بند توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برفها انداختم و پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس میکردم بند ناف بچه پاره شده و الآن است که اتفاقی برایم بیفتد. بیحسی از پاهایم شروع شد. انگشتهای شست، ساق پا، دستها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم.»
تعداد کل : 52
بدون وضعیت : 43
در حال مطالعه : 2
در قفسه : 5
در کتابخانه : 2
خراب : 0
گمشده : 0