خاطرات سیده زهرا حسینی دختر 17ساله دفاع مقدس
دا، خاطرات سیده زهرا حسینی از جنگ تحمیلی و اوضاع خرمشهر در روزهای آغازین جنگ است. دختری هفده ساله که با شروع جنگ در روز اول مهر سال پنجاه و نه زندگی اش دگرگون می شود. روایتی باورپذیر، با فضاسازی بی نظیر، به گونه ای که خواننده خودش را در خیابان های شهر خرمشهر می بیند و البته حافظه فوق العاده خانم حسینی. آن چیزی که احترام و تحسین خواننده را برمی انگیزد این است که راوی داستان کارهایی را انجام می دهد که دیگران از انجامش سر باز می زنند و شاید آن کارها را کوچک و خوار می شمرند. او برای کمک و خدمت، قبرستان را انتخاب می کند. غسل و کفن و دفن شهدای جنگ. روز اول دچار ضعف و غش می شود اما... آن چه کتاب را بی همتا می کند بیان گوشه هایی از جنگ از زاویه ای است که تا به حال به آن پرداخته نشده است. کتابی که اوج فجایع جنگ و در ضمن گوشه ای از تاریخ کشور ما را بیان می کند. نتیجه گفت وگویی هزار ساعته، ارزش این همه هزینه کردن را دارد.
گزیده1: حرفی که میخواستم بگویم بر اساس شنیدههایم بود نه دیدههایم به همین خاطر کمی پیش خودم شرمنده بودم اما تنها چیزی که میتوانست مردم را به حرکت در آورد و نور امیدی در دلشان ایجاد کند خبر موفقیت نیروهایمان بود. صفحه 245 گزیده:2 ..رفتم طرف شیلنگ ابی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم . خدا را شکر آب می آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردم مغز پیرمرد خاکمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر از آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از سر گرفت... بی تابی بچه را که می دیدیم به بی کسی و بی پناهیش فکر می کردم و می خواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانتی که هنوز مشغول تخلیه جنازه هایش بودند. نشستم. چهره زنهای کشته شده به نظر می آمد. یعنی کدامیک از اینها مادر این طفل معصوم بودند؟... گزیده3: صدای انفجار گلوله ی توپی از سمت محرزی شنیدم. صدای مهیبی بود. موجش برای یک لحظه همه چیز را در آن طرف لرزاند. از دور گرد و خاک شدیدی بلند شده بود که محل اصابت گلوله ی توپ را نشان می داد. با دوستم به طرف آن دویدیم. آن طرف شط بین نخلها و خانه های محقر روستایی به دنبال محل انفجار گشتیم صدای گریه و زاری زنی ما را به سوی خود کشاند. از بین کوچه ها و خانه های کاهگلی گذشتیم . صدای ضجه و گریه هر لحظه شدیدتر می شد. پرسیدم کجایید؟ جواب بدهید ولی باز صدای گریه و زاری می آمد. فریاد کشیدم - آهای جواب بدهید و این بار جوابم را دادند. به نقطه اصلی رسیدیم و با حادثه عجیبی روبرو شدیم . گلوله توپی توی سنگر کنار خانه نشسته و کل سنگر را از هم پاشیده بود. دیوار خانه فرو ریخته بود. انگار زمین جلو خانه شخم خورده بود. در آهنی بر اثر انفجار از جا درآمده و به طرف داخل حیاط کج شده بود. کمی آن طرف تر پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود. نمی توانستم به او نگاه کنم چه رسد به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. پایین پیکرش از قسمت کمر و لگن شکافته و به هم پیچیده شده بود. پاهایش خلاف جهت تنه و روبه بالا افتاده بود.تقریبا تمام بدن جوان تکه تکه و لهیده شده بود احساس کردم اگر به او دست بزنم استخوانهایش از هم جدا می شوند. دردناکتر از همه وضع پدر و مادر سالخورده آن جوان بود که با گریه و زاری او را صدا می زدند عبدالرسول - عبدالرسول وقتی دیدم پیرزن خود را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی زمین دست می کشد تا خودش را به جنازه برساند،تازه فهمیدم که چشمانش نمی بیند . به شوهرش نگاه کردم. او هم نابینا بود... پیرزن روی جنازه دست می کشید و می گفت مادر- مادر و پیرمرد که جلو درگاهی خانه ایستاده بود صدا می زد عبدالرسول - بابا جواب بده - انگار پیرزن فهمیده بودکه برای پسرش اتفاقی افتاده . با صدای زنش به جنازه نزدیک شد - دستش را روی پیکر بی جان پسرش کشید و تکانش داد هر دو انتظار داشتند بی هوش شده باشد. قلبم می خواست از جا کنده شود. با گریه گفتم مادر بیا این ور - ولش کن... گفت شهید که نشده ؟ نه؟ نمی توانستم حقیقت را بگویم. او جنازه را بغل کرد و خودش را به او چسباند... گفتم می خوایم بریم ماشین بیاریم پسرتونو ببریم بیمارستان. گفت من و باباش هم میایم.... بالاخره دل به دریا زدم و گفتم مادر پسرتون شهید شده.. .این را که گفتم آه از نهاد آنها برآمد و با شدت بیشتری خودشان را زدند... تا سر جاده دویدیم و لودری را با کلی التماس به آنجا آوردیم. نمی دانستیم چطور جنازه را توی ماشین بگذاریم- پرسیدیم پتو ندارین؟.. ... ماشین که همراه جسد راه افتاد؛ دیدم پدر و مادر عبدالرسول که به ماشین چسبیده بودند به زمین افتادند... پیرزن چهار دست و پا راه افتاد بعد بلند شد . می خواست خودش را به ما برساند ولی دوباره زمین خورد- این بار دیگر توان بلند شدن نداشت. منظره رقبت باری بود. از خودم بدم می آمد...
تعداد کل : 10
بدون وضعیت : 7
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 1
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0