خاطرات فرنگیس حیدرپور
«فرنگیس» شامل خاطرات فرنگیس حیدرپور متولد سال 1341 در روستای اوازین است. او در حمله نظامیان عراقی به روستای محل سکونتش با یک تبر از خود در برابر سربازان ارتش بعث عراق دفاع کرد. در سال 1359 پس از حمله عراق به روستای اوازین، مردم به دره های اطراف فرار می کنند. فرنگیس که در آن زمان 18 سال داشت شب هنگام همراه برادر و پدرش جهت تهیه غذا به روستا باز می گردند. اما در طول راه پدر و برادر فرنگیس ضمن درگیری با عوامل عراقی کشته می شوند و فرنگیس در پی برخورد با دو سرباز عراقی بدون داشتن سلاح گرم، با تبر پدرش با سربازان درگیر شده، یکی را کشته و دیگری را با تمام تجهیزات جنگی اسیر می کند و به مقر فرماندهی ارتش ایران تحویل می دهد. همچنین رهبر انقلاب در سفرشان به کرمانشاه به این بانوی بزرگ اشاره کرده بودند و بر ثبت خاطراتش تاکید داشتند.
گزیده کتاب گزیده 1 وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.» آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.» اما آن دو سه روز، شد دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند. یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟» باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!» یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟» مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.» گزیده2: پرسید: "میخواهی از اینجا برویم؟ به شهر برویم یا .." با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم :"یعنی تو دلت می آید خانه مان را بدهیم دست عراقی ها و برویم ؟ " بلند شد و توی تاریکی شب ، به ستاره ها نگاه کرد و گفت ":جنگ وحشتناک است .کشته می شوی ، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی ..." رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم و به ستاره ها گفتم :"یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود ، من هستم .برای من ، فرار کردن یعنی مردن . از من نخواه راحت فرار کنم.یادت باشد من فرنگیسم درست است زنم، اما مثل یک مرد می جنگم. من نمیترسم .میفهمی ؟ گزیده3: ” نمیدانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، داییام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آنها هم آرام و قرار نداشتند. میخواستند برگردند ده. عدهای از زنها نگذاشتند. با یک دنیا ترس میگفتند: «اقلکم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقیها تا اینجا جلو بیایند، دستتنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانکها و انفجار توپ و خمپاره لحظهای قطع نمیشد. از سمت گیلانغرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب میکردند. آوهزین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچهها وحشتزده به آتش گلولهها نگاه میکردند و میلرزیدند. “
تعداد کل : 22
بدون وضعیت : 18
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 3
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0