خاطرات مادر شهید زینب کمایی
شهید 14 ساله زینب(میترا) کمایی به سال 1346 در آبادان به دنیا آمد؛ پدرش به نام های ایرانی علاقه داشت و اسم او را «میترا» گذاشت؛ وقتی او بزرگ شد، از نامش ناراضی بود و به همین خاطر آن را به «زینب» تغییر داد. خانواده کمایی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و محاصره آبادان، به اصفهان رفتند اما برادر و خواهران زینب همچنان در آبادان مقاومت می کردند؛ زینب در سال 1359 به رغم آوارگی در شهر جدید و فرصت تحصیل سه ماهه، با موفقیت پایۀ سوم راهنمایی را گذراند. زینب با آن که در «شاهین شهر» غریب بود اما فعالیتهای مذهبیِ خود را در آن شهر شروع کرد؛ علاوه بر فعالیت های متعدد فرهنگی، برنامه های خودسازی را نیز لحظه ای فراموش نمیکرد. نمودار برنامۀ خودسازی یک هفتهای این دانش آموز، مؤید این مطلب است. فعالیت های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود و این کوردلان در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و به شهادت رساندند. پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتح المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد. «راز درخت کاخ» نتیجه گفت وگو با مادر شهیده زینب کمایی است. در این کتاب مادر این شهیده برای اثبات مظلومیت دخترش در جریان ترور منافقین، بیماری و شرایط نامطلوب جسمی خود را از یاد برده و با انگیزه بالایی به سوالات نویسنده پاسخ می گوید.
گزیده کتاب وقتی به خانه رسیدیم,متوجه شدیم که تعداد زیادی ازرزمنده ها در خانه ی ماهستند.در خانه باز بود.شهرام اخل خانه رفت.مهران از دیدن شهرام ومن ومادرم ودخترها که بیرون خانه ایستاده بودیم،مات ومتحیرشده بود.باور نمی کرد که بعد از آن همه دعوا با دخترها وکشیدن اسباب به رامهرمز،ما برگشته ایم.بیچاره مهران انگار دنیا روی سرش خراب شد.وقتی قیافه ی غمزده ولاغر تک تک ما را دید،فهمید که ما از سر ناچاری مجبور به برگشت شده ایم.به رگ غیرت مهران بر خورد که مادر وخواهرهایش این همه زجر کشیده اند.ما بیرون خانه توی وچه نشستیم تاهمه ی بسیجی ها از خانه خارج شدند وبه مسجد رفتند.از رفتن رزمنده ها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ماخجالت کشیدند.تمام فرش ها واکسی شده بودورختخواب ها کثیف بود.معلوم بود که گروه گروه به خانه می آمدندوبعداز استراحت می رفتند.از دور که نگاهشان می کردم،برای همه ی آنها دعا کردم وخدا را شکر کردم که خا نه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود.خدا میدانست که ما جای دیگری نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم،وگرنه راضی به رفتن رزمندها نمی شدیم.مینا وزینب توی اتاق ها می چرخیدند و آنجا را مثل خانه ی خدا طواف می کردند.مادر خیلی از برگشتن به آبادان خوش حال بود.خانه حسابی کثیف وبه هم ریخته بود.ازیک عده پسرجوان که خسته وگرسنه برای استراحت می آمدند،انتظاری غیر از این نبود.از ذوق وشوق رسیدن به خانه مان سه روز می شستیم وتمیز می کردیم.آب داشتیم ولی برق خانه هنوز قطع بود.همه ی ملافه ها راشستیم.در ودیوار را تمیز کردیم.خانه ام دوباره همان خانه ی همیشگی شد.طناب ها هر روز سنگین از ملفحه بودند.روی اجاق گاز،قابلمه ی غذا می جوشید.درخت ها وگل ها هر روزازآب سیرب می شدند.شب سوم که بعد از سه ماه آوارگی،در خانه ی خودم سر روی بالشت گذاشتم،انگار که توی تخت پادشاهی بودم.یاد خانه ی امیری وخانه باغی پر از موش،بدنم را می لرزاند.با خودم عهد کردم که دیگر.....( صفحه70)
تعداد کل : 102
بدون وضعیت : 94
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 4
در کتابخانه : 3
خراب : 0
گمشده : 0