خاطرات محمد عرب خواننده آمریکایی
همیشه خواندن خاطرات کسانی که یک شبه مسیر زندگی شان عوض می شود و از بی راهه به راه درست می رسند جذاب و آموزنده است. برخی تصمیم های یک شبه و تغییر و تحول های لحظه ای، دنیای آدمی را آباد می کند و برخی برعکس؛ از دنیا می گذری و به دنیای بعدی می رسید. داستان محمد عرب از نوع دوم است؛ کسی که جوانی اش در لس آنجلس و گشت وگذار در حال وهوای یکی از بزرگ ترین شهرهای آمریکا گذشته و حالا برای تکمیل کردن مجموعه خوشی هایش راهی ریو دوژانیروی برزیل می شود تا شرکت در کارناوال رقص و موسیقی برزیلی ها هم آلبوم خاطراتش را پر کند. اما درست در همین لحظات حضور در برزیل و در سروصدای یکی از گروه های موسیقی، جرقه ای ذهن محمد را تکان می دهد و تا به امروز مسیر زندگی اش را عوض می کند. «چند آیۀ دیگر خواندم و جلو رفتم. تا آیۀ 23 و 24 سورۀ بقره. حس خاصی نداشتم. برای همین قرآن را بستم و گذاشتم کنار. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. چندلحظه ای که گذشت، یک دفعه با خودم فکر کردم که معنی این جمله هایی که خواندم چه بود؟ همان اول کار می گوید: «این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است.» و ... این جملات، شروع جرقه ای است که تا به امروز زندگی خیلی های دیگر مثل محمد عرب را تغییر داده و به مسیر صحیح کشانده است.
گزیده کتاب گزیده1: «چند آیۀ دیگر خواندم و جلو رفتم. تا آیۀ 23 و 24 سورۀ بقره. حس خاصی نداشتم. برای همین قرآن را بستم و گذاشتم کنار. چراغ را خاموش کردم و خوابیدم. چندلحظه ای که گذشت، یک دفعه با خودم فکر کردم که معنی این جمله هایی که خواندم چه بود؟ همان اول کار می گوید: «این است کتابی که راهنمای پرهیزکاران است.» و ... گزیده2: بعدها تو راه «بلیم» به «منائوس» هم یک گروه جوان اسرائیلی برخوردم. همه سرباز بودند، تازه سربازی شان تمام شده بود. با سنجاق هایی عرقچین ها را به مویشان وصل می کردند… یکی شان از من پرسید: «کجایی هستید؟» با همان افتخار گفتم: «من ایرانی هستم.» گفت:این چیست دستت؟» گفتم: «این قرآن است» بعد بقیه را صدا زد و گفت: «بیایید! یک نفر دارد توی این کشتی قرآن می خواند!» همه شان تعجب کردند. آمده بودند من را تماشا می کردند و می گفتند: «نگاه کن! توی این کشتی قرآن می خواند!» این را مدام تکرار می کردند و با هم می خندیدند. من می رفتم بالاترین نقطه کشتی و قرآن می خواندم. جایی بود که کل جنگل آمازون، رفت و آمد کشتی ها، میمون ها و پرنده ها را می توانستم از آنجا ببینم… گزیده3: روزهای اول بیشتر با پسرها وقت می گذراندم، یعنی چند تا دختر بودند که خیلی از آن ها خوشم می آمد، ولی هیچ وقت با آن ها حرف نمی زدم، چون خجالت می کشیدم. اصولا خیلی خجالتی بودم. دختر خودش هم متوجه شده بود که من از او خوشم می آید، ولی… گزیده4: این مطلب برایم خوب جا افتاد که حتما من نباید خدا و خالق این عالم را هرلحظه ببینم. همین که این هستی وجود دارد،پس او هست… بریده کتاب(۴): به نظرم آمد قرآن دارد من را وارد هزارقصه می کند. دارد هزار اتفاق مختلف می افتد و این اتفاق ها همه به هم یکجوری مربوط است و من را درگیر همه این ها می کند. گزیده5: زندان ها و مدارس در آمریکا خیلی شبیه به هم است؛ یعنی ساختار هردویشان یکی است. گزیده6: تا قبل ازاین، چنین لحظه های شیرینی را تجربه نکرده بودم و روز به روز عطش و اشتیاقم برای عبادت و خواندن قرآن بیشتر می شد. گزیده7: محمد می گفت: ازدواج مثل پریدن چترباز از روی نوک کوه است. شما باید به من اطمینان داشته باشی که این چت، باز می شود و ما را حفظ می کند. گزیده8: پس اگر من تفکر کنم می دانم چیزهایی در این عالم هست که الان قابلیت دیدن آن ها را ندارم، اما آن ها وجود دارن. گزیده9: در مکان های عمومی با اینکه آدم هایش را نمی شناختم،اما با آن ها احساس راحتی می کردم. اما معمولاً در آمریکا احساس غریبه یا مهمان موقت داشتم. گزیده10: آن روزها دین برایمان یک چیز خرافی بود، حتی بقیه ی دین ها. ارتباط من با دین ها بر اساس دخترانی بود که با آن ها دوست می شدم، چون از هر یک از قوم ها و دین های مختلف چند نفر دوست داشتم، اگر دوست دختری پیدا می کردم که مسیحی بود، همراهش می رفتم کلیسا و دعاهایشان را گوش می کردم… همراه یکی دیگر از دوست هایم رفتم جایی که بودایی بودند. پیش بودایی ها می نشستم با آئینش آشنا می شدم، ولی خودم را جزء آئینشان نمی دانستم… گزیده11: من الان در حبابی از نورم. آنجا خاک یک امام است که شهید شده و طبق گفته قرآن،شهید زنده است و من را می بیند. من دارم وارد این حباب نور می شوم و آن ها نوری با خودشان دارند.
تعداد کل : 11
بدون وضعیت : 9
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0