رمانی جذاب از یک تحول در دفاع مقدس
ارمیا، نخستین کتاب رضا امیرخانی است که در سال 1372 منتشر شد. نام کتاب از شخصیت اصلی آن وام گرفته شده، پسری که سال های پایانی جنگ ایران و عراق را در جبهه گذرانده و پس از قبول قطعنامه به تهران بازگشته است تا زندگی را ادامه دهد. نحوه زندگی اجتماعی پس از جنگ برای او که سال ها در شرایط متفاوتی زندگی کرده، بسیار دشوار است. به همین دلیل تصمیم می گیرد از تهران به شمال کشور سفر کند تا در تنهایی به مسائلی که در این مدت با آن ها دست به گریبان بوده بیاندیشد. این کتاب، جوایز بسیاری از آن خود کرده است. تقدیر ویژه دومین دوره کتاب سال دفاع مقدس و تقدیر در نخستین دوره جشنواره فرهنگی ـ هنری مهر از جمله این جوایز است. ارمیا، جایزه برتر بیست سال داستان نویسی ادبیات دفاع مقدس را نیز به دست آورده و در بیستمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران، جزو پرفروش ترین کتاب های انتشارات سوره مهر بوده است.
گزیده کتاب گزیده۱: دکتر بی اختیار جلو پای مرد بلند شد.قدی متوسط ریشهایی كه فاصله ای با موها نداشتند چشمهایی سیاه لبانی بسته كه قیافه ای خشن اما معصومانه به مرد میدادانگار تمام خوبی های عالم را در چهره ی مرد دیده بود خوبی پدر ،نوازش مادر،محبت همسر و حتا معصومیت ساناز را ... -بفرمایید بنشینید سر ارمیا پایین آمد چشمانش با مكثی طولانی بسته شد.مثل یه تشكر بود ...به تنها كاغذ درون پرونده خیره شد .. نام :ارمیا معمر سن :نوزده سال مدت حضور در جبهه : شش ماه ناراحتی كلی: جراحی تركش در كمر شغل : دانش جو (دكتر بی اختیار از زیر عینك نگاهی به ارمیا كرد می توانست دانشجو هم باشد) توضحات :بیمار از هفته ی گذشته به ترین و شاید تنها دوستش در جبهه را جلو چشمش از دست داده بعد از دو روز دوستانش وجود تركش در كمر و خونریزی خفیف او را متوجه شدن اما خودش هیچ نگفته بودمعاینه شود احتمال موج گرفتگی و اندوه شدید یا افسردگی. پزشك گردان ۲۴لشكر امیرالمومنین/دكتر معتمدی دكترپرونده را بست به ارمیا نگاه كرد -آقای ارمیا درست گفتم؟حال تان چه طور است؟ -این وظیفه ی شماست كه بفرمایید حالم چه طور است و گر نه من همان جا هم گفتم نه بد نه خوب -خوب شما دوستی را از دست دادید . خیلی به تان نزدیك بود نه؟ -مصطفا! نه! اصلا به من نزدیك نبود اگر نزدیك بود كه من الان اینجا نبودم من هم شهید شده بودم . مصطفا كجا و من كجا؟! او یك مرد بود بزرگ بود .البته من هم بزرگ میشوم ... -ببخشید وسط حرفتان می ایم اما خود این بزرگ شدن خیلی خوب است ما به این حالت امیدوار كننده میگوییم... -شما هم ببخشید وسط حرفتان می آیم من بزرگ می شدم ، اما مثل ناخن . من را كند و رفت دكتر بغضش را نیمه كاره خورد. -پس بنویسیم شهید خیلی هم به شما نزدیك نبود. -نه ننویسید ! بنویسید نزدیك بود .خیلی هم نزدیك بود .یك متر بیشتر فاصله نداشت .بنویسد سعادت نداشته .بنویسید شانس نبوده . مساله یك مساله ساده احتمال نیست وگرنه هم او باید می رفت و هم من یك متر كه فاصله ای نیست .بنویسید ارمیا معمر آدم نیست .ناخن است .باید گرفتش، باید كوتاهش كرد بنویسید هنوز هم آدم نشده و گرنه من كه تازه نمازم تمام شده بود بنویسید... -می نویسم .می نویسم همه اش را ... ارمیا خیلی حرف زده بود این را از حرفهای دکتر فهمید .دستش را در جیبش برد انگشتانش با چیزی درون جیبش بازی می كردند -ببخشید طبق وظیفه باید یك نوار مغز از شما بگیرم اما دستگاه خراب است چون ... -خوب نوار مغز هم خیلی لازم نیست من مشكل بینایی دارم یعنی با بخش چشم پزشكی كار دارم -با بخش چشم پزشكی! كارتان چیست؟! ارمیا دستش را از جیبش در آورد . می خواستم شماره این را برایم تعیین كنند. شیشه ی عینك مصطفا بود همان كه در تاریكی پیدا كرده بود .با لكه ی قهوه ای از خون خشك شده ی مصطفا دكتر شیشه را گرفت :(( این شیشه مال یه آدم دوربین است با دیوپتری حدود...)) ارمیا آرام تكرار میكرد :((دوربین ،یك آدم دوربین)) بعد اشكش بود كه روی ریشهایش برق زد . گفت: -خیلی دوربین بود جاهایی را می دید كه من نمیدیدم كمتر كسی آن جاها را می دید مطمئنم از داخل سنگر انتهای بهشت را می دید ولی نه از آنهایی كه شیر و عسل و حوری ها را دید بزنند .مصطفا می توانست طول وجودت را اندازه بگیرد. می توانست بیاید داخل بدنت نه مثل رادیولوزیست .می توانست سنگ قلب را بشكند قلبت را دیالیز می كرد... دكتر شیشه ی عینك را روی میز گذاشت .صورتش را میان دستهایش پنهان كرد . از اتاق بیرون رفت .ارمیا آرام از اتاق بیرون آمد .سرباز وظیفه مبهوت كنار در ایستاده بود...(
تعداد کل : 10
بدون وضعیت : 9
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0