موضوع کتاب حاضر گفت وگو و مناظره میان کنیزی شیعی به نام «حسنیه» و گروهی از دانشمندان سنی، به رهبری «ابراهیم بن خالد عوفی» از پیشوایان معتزله، در حضور هارون الرشید خلیفة عباسی است که به حقانیت شیعیان و اهل بیت (ع) می انجامد. این کتاب در قرن ششم هجری قمری و به وسیلة «ابوالفتوح رازی» به نگارش درآمده است. از جمله مباحث کتاب می توان به: انواع گفت وگو؛ غفلت ها؛ ورود به دربار؛ فضائل علی (ع)؛ عصمت پیامبران؛ برتری اهل بیت؛ شرح حال حسنیه؛ فدک و ذکر مصیبت سیدالشهدا (ع) اشاره نمود.
گزیده کتاب
گزیده کتاب:
در بخشی از کتاب حسنیه در دربار هارونالرشید میخوانید:
مفسر کبیر ابوالفتوح رازی روایت کرده است که در زمان خلافت هارونالرشید مردی بازرگان میزیست که مال و نعمت فراوانی داشت و از مشاهیر بغداد بشمار میرفت و در محبت خاندان عترت و طهارت شهرتی تام داشت. پیوسته ملازم امام صادق علیهالسلام بود و وظیفه خدمتگذاری آن حضرت را به جای میآورد.
بعد از شهادت آن حضرت، در اثر ظلم و ستم دشمنان، اموال و داراییهایش را از دست داد و به درویشی و مسکنت افتاد و از اموال دنیا جز کنیزی برایش نمانده بود.
او را وقتی که پنج ساله بود خریده و به مکتب فرستاده بود.
این بانوی خوش شانس مدت ده سال برای کسب علم و معرفت به محضر مبارک امام جعفر صادق علیهالسلام شرفیاب میشد و قریب بیست سال به مطالعه علوم دینی اشتغال داشت.
چون مشقت فقر و تنگدستی خواجه شدت گرفت، روزی از تنگی روزگار نزد کنیزش اظهار شکایت کرد و گفت:
ای حسنیه، تو مانند فرزندم هستی و غیر تو کسی را ندارم، زحمات زیادی برایت کشیدهام تا به این فضائل و کمالات آراسته
شدهای. اینک از تو میخواهم که از روی فراست چارهای برایم بیندیشی، که کارم از هجوم فقر، به رسوایی کشیده است.
حسنیه گفت: ای خواجه! به نظر من صلاح در این است که مرا برای فروش نزد هارون ببری و اگر او از بهای من پرسید، بگویی که صد هزار دینار زر رایج ارزش دارد.
اگر بگوید مگر او چه هنری دارد که این بهای سنگین بر او نهادهای!؟ بگو: هنرش این است که اگر تمام علمای عصر حاضر جمع شوند و در علوم و مسائل شرعی و دینی با او بحث کنند، بر همه فائق آید و آنها را در بحث مغلوب نماید.
خواجه گفت: حاشا که من چنین کاری کنم. اگر آن ظالم بر فضیلت و سیرت نیکوی تو آگاه گردد، در صدد برمیآید تا تو را از من بگیرد.
حسنیه گفت: نترس، به برکت محبت اهل بیت رسول خدا علیهمالسلام کسی نمیتواند مرا از تو جدا کند. بر خدا توکل کن که هر چه خیر ماست خدای متعال برایمان پیش خواهد آورد.
خواجه برخاست و نزد یحیی بن خالد برمکی، وزیر هارون رفت و جریان را همان گونه برای او شرح داد.
یحیی گفت: برو و کنیزت را بیاور.
خواجه با نگرانی به خانه بازگشت.