داستان میثم تمار
این کتاب زندگی میثم تمار را در قالب رمان ارائه می کند که خواننده پس از مطالعه این رمان (باغ طوطی) از اینکه تاکنون چقدر از زندگی پرماجرا، جذاب، پرشور و شیدایی میثم تمار کم اطلاع بوده است شگفت زده می شود. آیا میدانستید همانطور که پیامبر اعظم یاری از دیار ایران داشتهاند، امیرالمؤمنین نیز در کنار خود یار ایرانی پروراندهاند؟ شاید تا قبل از اینکه «باغ طوطی» نوشته و منتشر شود کمتر کسی میدانست «میثم تمار» صحابی معروف و فداکار امام علی (ع) هم مانند «سلمان فارسی» ایرانی بوده است. «مسلم ناصری» در قالب رمانی گویا و پراحساس زندگی «میثم تمار» صحابی دلیر مولیالموحدین را پیش چشم ما آورده است. با باغ طوطی همچون میثم در کوفه قدم خواهید زد، از خرماهایش خواهید خورد و از شهد همنشینی با امیرالمؤمنین لحظات خود را شیرین خواهید کرد. آنچه میتواند خیال خواننده را در مطالعه این رمان آسودهتر کند این است که مسلم ناصری، نویسنده آن علاوه بر تحصیلات حوزوی، دکترای تاریخ تشیع نیز دارد و در نوشتن و بازنویسی رمان از مشورت اساتید تاریخ نیز بهره فراوان برده است. آنچه بیشتر از همه در باغ طوطی خودنمایی میکند، سوز و گداز و شورِ عشق میثم به امیرالمومنین است. میثم که در جوانی، با نامی عربی، بردهای در کوفه بوده است که امیرالمومنین او را میخرد و آزاد میکند و نام ایرانی اش (میثم) را نیز به او بازمی گرداند، در طول داستان، این عشق را به خواننده منتقل میکند و خواننده بعد از تمام شدن داستان متوجه میشود که به ارادت، درک و حسی تازه و متفاوت از قبل، نسبت به امیرالمومنین رسیده است. نویسنده این رمان تاکید دارد که باید آن را با دل و در خلوت خواند.
گزیده1: - کوفه قبرستانی است که در سکوت مرگ فرو رفته. - با این حساب این قبرستان نیازی به طوطی ندارد. مگر نه؟ میثم با تأسف سری تکان داد و آهسته گفت: «روزگاری این سرزمین باغی بود که همه در سایه نعمت هایش زندگی خوشی داشتند ولی... - نمی خواهی بگویی که آن زمان درست مدت خلافت علی بوده؟ - چرا همین گونه بود. او بهشتی ساخته بود که در آن به احکام خدا عمل می شد. بهشتی که در آن سرخ و سیاه و سفید فرقی نداشتند. همه با هم برابر بودند و زندگی در آن ... - شعار بس است مرد عجم! این قدر خوش زبانی نکن. عبایش را روی دسته تخت انداخت. حریر زیبایی که زیر عبا پوشیده بود در نسیم تکانی خورد. تن صدایش را نرم تر کرد و ادامه داد: «ببین همین حالا می گویم تو را خواهم بخشید اما به یک شرط... میثم که کمی به پای چپش تکیه کرده بود سعی کرد راست بایستد. جای ضربه ای که سرباز به پهلویش زده بود بدجوری زجرش می داد. مجبور بود سنگینی اش را روی نیمه دیگر بندش بیندازد. - اگر همین جا، در جمع بزرگان کوفه به علی ناسزا بگویی و اذعان کنی هرچه به تو گفته دروغ بوده تو را رها می کنم. بدون هیچ قید و شرطی. - تو؟ به زودی دستور خواهی داد که دست و پای مرا قطع کنند و زبانم را بیرون بکشند و دهان را بدوزند. - باور نمی کردم من این قدر سنگدل باشم. - این را مولایم علی به من مژده داده. - من نمی دانم که علی چه به شما داده است که مرگ را این قدر دوست دارید. از پنجره دور شد و گفت: «پس آن دروغگو به تو گفته که چطور تو را خواهم کشت. اگر همین الآن رهایت کنم قبول می کنی که او دروغ گفته؟ مکثی کرد و در را نشان داد و گفت: «می توانی بروی». میثم تکان نخورد. پسر زیاد چرخید و رو به خنجری که به دیوار نصب بود گفت: «اما با این حرف هایی که تو زده ای رها کردنت حماقت است. من تو را به گونه ای خواهم کشت و زجر خواهم داد که مولای دروغگویت رسوا شود.» - او داماد پیامبر بود و در دامانش پرورش یافته بود. هرگز دروغ نمی گفت و هیچ وقت لب به بیهوده نمی گشود. من جز راستی چیزی از او ندیده ام. به طرف مردهایی که ایستاده بودند رو کرد و گفت: «اینان می توانند گواهی دهند که علی چگونه مردی بود.» - ولی همه می گویند او دروغگو بوده. - همه می دانند هرچه گفته به حقیقت پیوسته. - نمی دانستم که طوطی علی این قدر می توانی بلبل زبانی کند. اما من باغ او را ویران می کنم. - طوطی هنگامی زنده است که باغی باشد. اگر باغی نباشد همان بهتر که طوطی ای هم نباشد. پسر زیاد که از حاضر جوابی میثم به خشم آمده بود ریش سفید او را گرفت و کشید و به چشمان او خریده شد و گفت: «علی این را هم گفته بود که ...» می خواست دستور دهد که همان جا سرش را جدا کنند که صدای زنگوله مخصوص بلند شد. گزیده2: ساعتی که می گذشت همراهان خلیفه می دانستند که باید بروند و او را با جوانک پارسی تنها بگذارند .میثم این کلمه ها را که از دهان داماد پیامبر(ص) بیرون می آمد دوست داشت .آن وقت امیرالمومنین چیزهایی به او می گفت کا باورش سخت بود; از گذشته های دور گرفته تا وقایعی که در آینده رخ خواهد داد. چیز هایی بیان می کرد که میثم تنش به لرزه درمی آمد.گاه که کسی از جلوی دکانش می گذشت میگفت که در روزگار آینده چه خواهد کرد .کسانی که او نمی توانست قبول کند دست به آن کارهای خطرناک بزنند وقتی خلیفه می دید شنیدن این حرف ها جوانک پارسی را حیران کرده نام خرماها را می پرسید. سرورم نام این خرما برنی است که ما عجم ها به آن برنامک می گوییم. این یکی خرمای زرد و طلایی موشان است . می خندید و ادامه می داد : " نمی دانم چه چیز مشترکی بین ما و موش هاست که هم ما این خرما را دوست داریم وهم موش ها .النته عرب ها به آن ام حرذان می گویند." بعد سبدی را جلو می آورد که مشتی خرمای خشک ته آن بود .ادامه می داد:"این هم خرمای سابری است که سفید و خوشمزه است .عیب آن این است که کمی سفت است و به دندان می چسبد. " ( کتاب باغ طوطی / صفحه 92 )
تعداد کل : 9
بدون وضعیت : 3
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 1
در کتابخانه : 5
خراب : 0
گمشده : 0