خاطرات طنزگونه دفاع مقدس
کتاب «نامزد خوشگل من»، مجموعه خاطراتی متفاوت از دفاع مقدس و همچنین اتفاقات، خاطرات و حوادث بعد از جنگ نویسنده، می باشد. کتاب حاضر، دربردارنده خاطراتی است که مؤلف آنها را در ذهنش مرور کرده و هر کدام در قالب داستانی مجزا بیان شده است. این کتاب، مجموعه خاطراتی خاص از جنگ تحمیلی است که بیشتر آنها به صورت طنزگونه روایت شده است. کتاب حاضر دارای 28 داستان برگرفته از خاطرات و مرور وقایع اتفاق افتاده برای نویسنده بوده که به شکل هنرمندانه ای به قلم تحریر درآمده است.
گزیده کتاب گزیده۱: محسن که می خواست به چهره آرایش کرده و بد حجاب پرستار نگاه نکند، رویش را کرد آن طرف و قیچی را پرت کرد طرف پرستار ... دستم را که پانسمان کرد، با قیافه ای سرخ از عصبانیت، اتاق را ترک کرد و رفت. رفتم دم بخش پرستاری که رویش را کرد آن طرف. هر جوری بود، از او عذرخواهی کردم. با ناراحتی و بغض گفت: بخش های دیگه التماس می کنند که برم اونجا، ولی من گفتم که فقط و فقط و می خوام در اینجا خدمت کنم. من افتخار می کنم که جانباز رو تمیز کنم. برای من این ها پاک ترین آدم های روی زمین هستن... اون وقت رفیق شما با من اون جوری برخورد می کنه.... گزیده۲: مجاهد بود، مجاهدِ دختر. ۱۸ سال بیشتر نداشت. لباس نظامی گشادی تنش کرده و اسلحه دستش داده بودند تا با عضویت در «ارتش آزادیبخش ملی ایران»، با حکم صدام حسین و حمایت ارتش بعث عراق، خاک ایران را مورد حمله و تجاوز قرار دهند. آمده بودند تا مثلاً ملت ایران را نجات دهند و سایهی حکومت پلید بعث را بر سر ایران بگسترانند! جنازهاش افتاده بود وسط جادهی «اسلام آباد غرب». زیر آفتاب داغ مرداد ماه ۱۳۶۷، سوخته و سیاه شده بود. وقتی وسایل داخل جیبهایش را درآوردند، دیدند یک دفتر کوچک با خود دارد. خاطرات روزانهاش را تا قبل از حملهی «فروغ جاویدان» و گرفتار شدن در کمین «مرصاد»، نوشته بود. گزیده۳: من نمی دونم یعنی اصلاً روم نشد از خودش بپرسم. آخه پیر بود. سنش کم نبود. چه جوری برم بهش بگم: _ببخشید برادر این بچه ها راست می گن شما زمان شاه «قاچاقچی» بودی؟! اصلاً ازش نپرسیدم. ولی خوب قیافه اش تابلو بود. موهای حنازده ی ژولیده، چهره ی سیه چرده، سیبیل های سیخ سیخی لای دندونهایی که از بس لب به سیگار زده، سیاه سیاه بودند…اصلاً اینها هیچی، دست هایش…از روی دست هایش تا بالا، همه اش خال کوبی بود. رستم و سهراب، زال و تهمینه…خلاصه می شد یه شاهنامه ی کامل روی بدنش خواند. کافی بود تا برای وضو گرفتن آستینش رو بالا بزنه… آخ گفتم وضو…آره…وضو هم می گرفت…وضوی خالی که نه، کنار بقیه، شونه به شونه ی بچه ها، نماز هم می خواند. تازه دعای توسل و زیارت عاشورا هم می اومد، یه گوشه می نشست و با دستمال یزدی سبز و بنفش، اشک هایش را پاک می کرد… ولی خوب خیلی بو می داد. اصلاً انگار خود کارخونه ی دخانیات نشسته بغلت. نمی شد تحملش کرد. مخصوصاَ وقتی می خواست باهات روبوسی کنه. وقتی می خندید ته حلقش معلوم بود. همون چندتا دندونی هم که داشت، آن قدر سیاه و لت و پار بود که دلت نمی اومد صورتش رو ببوسی. می گفتن زمان شاه قاچاقچی بوده. نه قاچاقچی مواد مخدر، که از راههای سخت و پر پیچ و خم کوهستانهای غرب کشور به خصوص قله ی «بمو» اجناس و لوازم از عراق می آورده و می برده.
تعداد کل : 11
بدون وضعیت : 10
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0