مجموعه داستان طنز دفاع مقدس 9 برای نوجوانان
از مجموعه های طنز نوجوان می باشد که حاوی وقایع طنز اتفاق افتاده در هشت سال دفاع مقدس است. این داستانهای طنز خاطرات سنگر سازان بی سنگر (جهادگران جهاد سازندگی شهرستان نجف آباد) می باشد که توسط یکی از این رزمندگان آقای محسن صالحی حاجی آبادی برشته تحریر در آمده است.
گزیده1: آهای بگیرش - اهای اسرائیلی- کمک! کمک کنید! یه بعثی اومده داخل سنگر. اکبر کاراته داد می کشید و این ها را می گفت. فرمانده که از دور اکبر را می دید ابروهایش را هم درهم کشید و گفت: چه خبره؟ چی شده؟ اکبر دوتا دستش را گذاشت دور دهانش و بلند گفت: اقای قیصری یک اسرائیلی اومده توی سنگر. مجید که کنار تانک اب نشسته بود .بلند شد. چپ چپ اکبر کاراته نگاه کرد و گفت: اهای نفله چرا دروغ می گی؟ اسرائیلی سگ کی باشه که بیاد توی این سنگر. اکبر کاراته دولا شد. کف دستهایش را گذاشت روی زانو هایش غش غش خندید و گفت: بابا یکی برسه به دادم. گزیده2: حاج نصرالله هیکل گنده و چاقش را کشید داخل سنگر فرماندهی و لمید روی پتوهایی که کنار سنگر روی هم چیده شده بودند. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: آخیش مُردم از خستگی! بعد رو کرد به بیسیمچی و گفت: پس کو این کلمن آب سرد؟ زبانش را دور لبش چرخاند و ادامه داد: چرا نشستهای! پاشو یه لیوان آب برا من بیار! عرق پیشانیاش را با گوشه چفیهاش گرفت و خیره به بیسیمچی نگاه کرد. بیسیمچی عین خیالش نبود؛ انگار حاج نصرالله با دیوار حرف میزد. حاج نصرالله چفیهاش را از گردنش باز کرد. پراند طرف بیسیمچی و گفت: رسول با توام! چرا نشستهای و بِرو بِر منو نگاه میکنی؟ رسول گفت: ها! با منی؟ - نه پس با کلوخم! آره با توام! خودتو جمع کن! حاج عباسعلی سرش را بلند کرد. زل زد به حاج نصرالله و گفت: چی شده حاجی! نکنه خواب میبینی؟ - نه خواب نمیبینم! دارم از تشنگی هلاک میشم! - خب آب بخور، اون کلمنو کنارت نمیبینی؟ حاج نصرالله سرش را برگرداند. چشمش افتاد به کلمن. خندید و گفت: نگاه کن تو رو خدا! از بس تشنهام کلمنِ به این بزرگی را نمیبینم. بیسیمچی همین طور که به حاج نصرالله نگاه میکرد؛ هه هه هه برای خودش میخندید.
تعداد کل : 0
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0