بچه های فرات
این داستان از زاویه متفاوت، فاجعه کربلا در سال 61 هجری را روایت می کند. چند نوجوان که روزگار خود را با سرگرمی ها و ماجراجویی های نوجوانانه می گذرانند، در روزهایی که خبر سفر امام حسین و یارانش به کوفه منتشر شده است، مقابل دوراهی مهمی قرار می گیرند. دست آخر و با پشت سر گذاشتن ماجراهایی، هر کدام راه خودش را در تقابل سپاه یزید با کاروان امام حسین علیه السلام بر می گزینند. نویسنده در خلق داستان «بچه های فرات» از منابع مرجع تاریخی استفاده کرده است تا تصویر قابل اطمینانی از وقایع تاریخی که ضمن داستان روی می دهند ارائه دهد.
گزیده1: داشت صبح میشد. علی و مالک، با توشۀ راهشان خسته و مأیوس در حیاط نشسته بودند. از سعد و کلاه بزرگی که روی سرشان گذاشته بود، حرف میزدند؛ حرف، حرف، حرف. مگر تمامی داشت! هیچ کس باورش نمیشد که سعد این قدر حیلهگر باشد و بتواند به این راحتی علی را دور بزند. - سعد که با ما بود. اسبش را هم آورد؛ بهترین اسبش! آن هم علی که دوست صمیمیاش را از مرگ نجاتش داده بود. لحظهای علی با خود فکر کرد که کاش آن روز از بین امواج نجاتش نمیداد تا سعد زنده بماند و چنین خنجری را از پشت به او بزند. دوباره فکری به ذهن مالک رسید و گفت که شاید سعد تحت فشار بوده که آنها را لو داده؟ - کسی چه میدانست که ما چه در سر داریم! تمام این حدس و گمان، اما و اگر و شایدها، مثل دایره در ذهن میآمد و تکرار میشد. جنگجویان نوجوان که فکر میکردند نقشۀ بکری کشیدهاند و به راحتی میتوانند وارد کاروان حسینبنعلی (علیهالسلام) شوند، حالا مثل ارتش شکست خوردهای بودند که نمیخواستند باور کنند که یک جاسوس را به عنوان دوست قبول کردهاند! گزیده2: معلوم نبود که چه اتفاقی افتاده است. علی و مالک به همراه همه اعضای خانواده کنجکاو از خانه بیرون آمدند. همسایهها هم راه افتاده بودند. هنوز پرتوهای نارنجی خورشید، کوچههای روستا را بیرمق روشن میکرد. در کوچه بزرگ روستا، جمعیت زیادی جمع شده بودند. هر کس چیزی میگفت. علی جلوتر رفت تا خبر بگیرد. – میگویند از سوی پسر پیامبر صلیاللهعلیهوآله آمده است. – هیبتش به مردان جنگی میماند. – فرستاده حسینبنعلی است. به زحمت خود را به آنجا رسانده بود. با دستهایش از مردم خواست تا آرام باشند. یکی از میان جمعیت، با صدای بلندی گفت: – ای مردم! آرام باشید. او حبیببنمظاهر است. از سوی حسینبنعلی برای شما پیغامی دارد. با شنیدن این حرف همهمهها خوابید. صدایی از کسی نمیآمد. گوشها منتظر شنیدن بود. پیرمرد با سلام و صلوات بر پیامبر اسلام سخنش را شروع کرد: – شما را به شرافت و بزرگىای مىخوانم كه در روز قيامت خواهيد داشت. پسر دختر پيامبرتان در بيابان كربلا، تنها و مظلوم، محاصره شده است. مردم كوفه او را دعوت كردند. حال كه به سوى آنان آمده است، او را رها كرده و آماده پيكار با او شدهاند. به خدا سوگند، هر يك از شما در كنار حسين كشته شود، در برترين جايگاهها در بهشت، دوست و همنشين محمد خواهد بود». حبیببنمظاهر با صدایی رسا با مردم حرف میزد و از مردان جنگی روستا دعوت کرد که برای یاری حسینبنعلی شمشیر به دست بگیرند و در مقابل سپاه کوفه بایستند که کمر به قتل او بسته بودند. در این میان، مردم که گوشهایشان حرفهای پسر پیامبر را از زبان حبیببنمظاهر میشنید، منقلب شدند. مردی به نام عبداللهبنبشر از میان جمعیت شعری را خواند که بوی زنده شدن شجاعت میداد. گویی دیگر ترسی از حسن و پدر سعد و حکومتیان نداشتند
تعداد کل : 9
بدون وضعیت : 3
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 0
در کتابخانه : 5
خراب : 0
گمشده : 0