شهید رضوان خواه به روایت همسر شهید
این کتاب، جلد پانزدهم از مجموعه «نیمه ی پنهان ماه» می باشد که به بیان زندگی نامه و خاطرات حسن رضوان خواه از زبان همسرشان می پردازد. تاب “رضوانخواه به روایت همسر شهید” سرشار از امواج گاه ساده و گاه پیچیدهی زندگی است؛ اما با روایتی سادهتر. اما در این روایت آنچه مهم است، همراهی و همدلی دو موج سوار آن است. این داستان دربارهی کسی است که در کودکی، شوخ و شر و شور بود. لباسها و کلاه پدر را میپوشید، عینک او را به چشم میزد و ادای بزرگترها را درمیآورد. تا سال دوم هنرستان فنی، رشتهی راه و ساختمان خوانده بود، جنگ که شروع شد، درس را رها کرد و راهی جبهه شد. خیلی زود هم ازدواج کرد، هجده ساله بود و انتخابش «مهین پورسرپرست» بود؛
گزیده1: حسن موقع خواستگاری حرفهایی میزد که برایم دلنشین بود. باهاشان غریبگی نمیکردم. شاید خودم هم اگر جای آن بودم، همین جور صحبت میکردم. زندگیای که حسن میخواست بسازد، اگرچه سختیهای خودش را داشت، اما من انگار روی یک موج سوار شده بودم که هدایتش دست حسن بود و من اختیاری نداشتم. با حرفهایش من هم جرأت پیدا میکردم. تأییدش میکردم و دنبالش کشیده میشدم. گزیده2: هنوز گریهام نمیآمد. شاید هنوز باور نداشتم. شاید صبوری حسن مرا هم صبور بار آورده بود. زنها پچپچ میکردند که «یکه خورده.» کمیل را پیراهن مشکی پوشاندم و رفتیم لنگرود. جنازههای شهدا را برده بودند وادی آن جا. ... پیکر حسن را گذاشتند توی آمبولانس که بیاورند گلسفید. کمیل بغل جنازه ایستاده بود و ماتش برده بود. عکسی که از آن روز دارم، این را خوب نشان می دهد. دستش را گذاشته کنار تابوت و زل زده به دوربین. خودش می گوید آن تک صحنه-مبهم- یادش است. خدا گفت: "چشم هایت چه زیباست." همان چشم هایی که منتظرند. منتظر بابا که روزی با آقا بیاید ... بغلش کردم و داخل آمبولانس نشستیم. توی راه زد زیر گریه. نمیدانم با آن سنش فهمیده بود که این جنازهی پدرش است یا نه؟ حسن را به رسم تشییع، بردیم خانهی پدری. جای سوزن انداختن نبود. خواهرهای حسن شیون میکردند. عزیز ناله میزد. آقاجون انگار از خیلی قبلترها میدانست، آرام و بی صدا اشک میریخت. مردم داخل حیاط را پر کرده بودند. عزاداری میکردند؛ جوری که انگار عزیزترین کسشان را داده باشند. بعد حسن را روی دست بردند مسجد. همان مسجدی که چهار سال پیش جشن ازدواجمان را تویش گرفته بودیم. حسن را بردند سردخانه. ما هم دنبالش. دوستانش گفتند از پهلو زخمی شده بود، اما همینطور به هدایت نیروهایش ادامه داده تا اینکه دوباره چند ترکش به پهلو و قلبش خورده. یک طرف بدنش اصلاً جای سالم نداشت. پر از ترکش بود. گذاشتندش روی سکوی سردخانه. من هم نشستم. یک دفعه به خودم آمدم و دیدم تنها توی سردخانهام. هیچ کس نبود. مانده بودم چه کار کنم. پیکر کفنپوش حسن جلویم بود. ترسیدم، اما ناخودآگاه رفتم طرفش. به صورتش دست کشیدم. باهاش حرف زدم: _ بلند شو کمیلت همین جا بیرون وایساده. زینبت توی بغل برادرته؛ نمیخوای ببینیشون؟ تو که زینب رو خیلی دوست داشتی! ... شاید حسن مثل همیشه داشت شوخی میکرد. شاید همین الان یکدفعه از خواب پا میشد و به رسم شوخ طبعی اش میزد زیر خنده، اما هرچه تکانش دادم، هر چه صدایش کردم، جوابی نداد. از سردخانه که آمدم بیرون، فقط میلرزیدم. هنوز گریهام نمیآمد. دستانم را جلوی صورتم گرفته بودم. وقتی به صورت حسن دست کشیده بودم، انگار حس عجیبی توی انگشتانم مانده بود. همینجور به انگشتهای قرمزم نگاه میکردم: خدایا آیا این خون حسن است؟ این خون مرد من است؟ ناگهان یکی رشتهی افکارم را پاره کرد: بیا دستهات رو بشور. فریاد زدم: نه ... نه ... میخوام این رنگ روی دستهام بمونه .... این خون باید بمونه. ناگهان بغضم ترکید. نمیخواستم بیرون سردخانه گریه کنم، اما نشد. مثل کودکی بودم که یتیم شده باشد. نساء پیشم بود؛ همسر محمد اصغریخواه. دلداریام میداد. میخواست آرامم کند. اما نمیتوانست. متوجه نبودم. چیزی از حرفهایش نمیشنیدم. نسا آن روز عکس میگرفت. بعداً که عکسها را آورد، دیدم توی سردخانه ازم عکس انداخته. آقاعلیاکبر، محمود، محمد و یوسف، کمیل و زینب را بغل کرده بودند و دور پیکر را گرفته بودند. زینب را یکی رفته بود از خانه آورده بود، با همان لباس معمولی و پستانک آویزان. ... (کتاب نیمه پنهان ماه15، رضوان خواه به روایت همسر شهید – ص51تا53)
تعداد کل : 0
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0