شهید کاملی به روایت همسر شهید
کتاب «کاملی به روایت همسر شهید» شماره هجدهم از مجموعه کتابهای «نیمه پنهان ماه» است. این اثر با تحقیق آذردخت داوری و قلم رخساره ثابتی، زندگی شهید ناصر کاملی را از نگاه همسرش فاطمه جهانباقری بازگو میکند. فاطمه جهانباقری در چهارم اسفند ماه سال 1359 با ناصر کاملی ازداواج کرد و ثمره ازدواج آنها داشتن دو دختر به نامهای سمیه و سمانه شد. ماجرای کتاب «کاملی به روایت همسر شهید» از روزهای نخست زندگی مشترک آنها آغاز میشود و با لحظات شیرین و دلتنگیهای پی در پی فاطمه جهان باقری که در کتاب «اکرم» خطاب میشود، ادامه مییابد. آنچه در این کتاب پیش روی مخاطب قرار میگیرد، نوع نگاه و تفکر شهید کاملی به زندگی است که در قالب گفتوگو با همسرش به تصویر کشیده میشود. ساده زیستی، دوری از تجمل، علاقه او به همسر و فرزندانش و احترام به پدر و مادر برخی از نکات برجسته در خاطرات نقل شده این کتاب است. ماجراها و خاطرات کتاب بیشتر با دلتنگیهای اکرم و حضور ناصر کاملی در جبهه ادامه مییابد و خواننده اثر با مشکلات اکرم جهان باقری در دوران نبود همسرش آشنا میشود. در واقع ماجرای کتاب از آشنایی اکرم باقری با همسرش آغاز می شود. باقری در سال 1359 ازدواج می کند و کاملی در اسفند ماه سال 1362 به شهادت می رسد. خانم باقری شخصیتی جست وجوگر و فعال داشته است. او از سن 14 سالگی وارد جریان مبارزات انقلاب شده و هر چند در کارنامه خود سابقه دستگیری و زندان ندارد اما کار های مهمی برای کمک به مبارزان و مردم انجام داده است. در کتاب «ناصر کاملی به روایت همسر شهید» فقط به زندگی مشترک او پرداخته می شود و فرصت پرداخت بخش های دیگر بسیار محدود است. هر چند که دوران زندگی مشترک با شهید کاملی نقطه عطف زندگی خانم باقری محسوب می شود. ناصر کاملی در دوم دی ماه سال 1332 در شهر ری متولد شد. وی پس از گذراندن تحصیلات خود و پایان خدمت سربازی وارد فعالیت های انقلابی شد. بعد از پیروزی انقلاب و آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران به جبهه های دفاع مقدس رفت. چهارم اسفند سال 1362 در عملیات خیبر و در حالی که جانشینی فرماندهی گردان حضرت حمزه سیدالشهدا را بر عهده داشت در منطقه پل طلاییه به شهادت رسید و پیکرش در سال 1373 پیدا شد.
گزیده1: بیهوا گفتم: ناصر، بهم قول میدی رفتی بهشت شفاعت من را هم بکنی؟ یک لحظه سکوت کرد. چشم از چشمم بر نمیداشت. گفت: اونی که باید شفاعت بکنه تویی نه من. ته ماجرا اینه که من میرم یه تیر میخورم و خلاص. بعدش بهم میگن شهید؛ ولی تو باید حالا حالاها بمونی بدون من بالا سر سمیه تو مسولیت یکی دیگه دستته اکرم. بزرگ کردن سمیه رو دست کم گرفتی. آن قدر جدی این جملههای آخر را گفت که باورم شد تر و خشک کردن سمیه از جبهه رفتن او هم مهمتر است. داشتم به حرفاهاش فکر میکردم که چهار زانو نشست روبهروم. دستهام رو گرفت و سرش رو انداخت پایین. «جون ناصر، اگه نیومدم، دنبال جنازهام نگرد.
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0