خاطراتی از شهید مجید پازوکی
این کتاب شامل یکصد خاطره کوتاه درباره شهید مجید پازوکی از دوران کودکی تا زمان شهادت به قلم افروز مهدیان است. شهید پازوکی همراه با شهید محمودوند از سال 1361 در گردان تخریب لشگر 27 محمد رسول الله حضور داشتند. پس از جنگ تحمیلی بهصورتخودجوش و بدون امکانات به تفحص شهیدان می پردازند و بعد، رفتهرفتهسازوکار اداری برای آن ترتیب می دهند تا بتوان با امکانات بیشتری به تفحص شهیدان پرداخت. بهاینترتیب، گروه تفحص لشگر 27 محمد رسول الله تشکیل می شود. این شهید بزرگوار سال 1380 در جریان تفحص شهدا با انفجار مین به شهادت نائل گردیده است. شایان ذکر است «یادگاران» عنوان کتاب هایی است که بنا دارد تصویرهایی از سال های جنگ را در قالب خاطره های بازنویسی شده، برای آنها که آن سال ها را ندیده اند، نشان بدهد. این مجموعه راهی است بر سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعه ها و بازگفته ها، خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن مردها بوده اند و آن واقعه ها رخداده اند؛ نه در سال ها و جاهای دور، بلکه در همین نزدیکی.
گزیده1: مجید ساده بود. همه چیزش ساده بود. از آن آدم هایی که می توانست شب عروسی همان کفشی را بپوشد که توی زمین های خاکی پر از مین می پوشید. این سادگی همیشه همراهش بود. فرقی نمی کرد، چه آن زمان که یکتخریب چی جسور بود چه وقتیکه فرمانده شد. جنگ که تمام شد همه برگشتند به شهر و دیارشان. زندگی در شهر راحت بود و بی دردسر. مجید لذت این زندگی راحت را می فهمید. مثل همه مردهای جنگ صدای خنده های کودکانش را دوست داشت، وقتی از سر وکولش بالا می رفتند. اما او وسط این زندگی آرام، چشم های منتظری را دید که بی تابش کرد. دل های مضطربی را فهمید که دیگر نتوانست پای زندگی و خانه اش بنشیند. خیلی ها ندیدند و نفهمیدند، سوز جگر مادرانی را که شاید فقط یک نشانه، یک پلاک یا یکتکه استخوان آرام شان می کرد. مجید چیزهایی دید که دلش را کند و برد به جایی که از جنس همان خاک بود. همان جاکه تمام نوجوانی و جوانیش را بزرگ شده بود. مرد شده بود. زندگی توی آن بیابان گرم سخت بود. خیلی سخت. خطر همراه همیشگی شان بود. میدان های مینی که گذر سال ها روی شان را خروارها خاک پوشانده بود. آن قدر لابلای خاک ها به دنبال نشانه ها گشت تا خودش هم نماد و نشانه ای شد برای رفقای گمنامش." گزیده2: یک چادر بزرگ زده بود سر خیابان آهنگ. اسمش را هم گذاشته بود جلوه گاه. بچه های قدیم جنگ را جمع کرده بود. ماکت ساخته بود، تانک، تفنگ و خمپاره، یادگاری های جبهه را دورهم جمع کرده بود. آن جا را درست کرده بود برای دل خودش. اما شد الگوی اولین نمایشگاه های جنگ. گزیده3: کارم گرفته بود، درآمد خوبی داشتم. دلم نمی خواست موقعیتم را از دست بدهم. می دانستم تفحص هم نیرو لازم دارد. با خودم درگیر بودم. رفتم پیش مجید. همین طور که حرف می زدیم خودکار را برداشت و نوشت:«بگذارید و بگذرید که دیر یا زود باید گذاشت و گذشت» به خاطر مجید کار را گذاشتم کنار. رضایتش خیلی برایم مهم بود، خیلی. گزیده4: آخرین بار قبل از شهادت، ما را برد مشهد. من و خانواده اش را. محل اقامتمان طبقه دوم بود. زانوهایم درد می کرد. هر وعدهغذا را می گذاشت توی سینی از پله ها می آورد بالا. با دستش درست نمی توانست چیزی را بگیرد. دلم ریش می شد وقتی جسم دربوداغانش را می دیدم. هرچه می گفتم «پسرجان نکن.» می گفت «مادرجان حاضرم تا حرم کولت کنم.»
تعداد کل : 0
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0