یست و سه روایت از روضه هایی که زندگی می کنیم
کآشوب حجم عجیبی از اتفاقات بسیار خوب را در خودش رقم زده است. افراد گوناگون با نگاه ها و حس و حال های مختلف یک واقعه را تعریف کرده اند اما وقتی وارد روایت ها می شوی، حس می کنی هر روایت به دنیایی غیر از روایت دیگر تعلق دارد. این پراکندگی را جز در یک چیز، یعنی پایبندی به روایت واقعی، در بقیه ی موارد می توان دید؛ از سبک روایت و اینکه مثلاً راوی چندم شخص است تا مضمون روایت ها و اینکه هر نفر به کدام بخش از این رویدادِ واحد اما پر جزئیات پرداخته . اصلاً وقتی کآشوب را می خوانی ناگهان یکه می خوری که وه! در این حادثه ی تکراریِ دم دستی که همه هم دیده ایم، چقدر اتفاق ندیده و زاویه ی نرفته هست. شخصیت های روایت ها بسیار متنوع اند: از منبری و روضه خوان و هیأت دار و گریه کن و خادم و خادمه ی هیأت گرفته تا عاشوراپژوه و حتی عاشوراپرهیز و حتی تر بچه ی شش ساله ی مردِ روضه خوان. روایت ها لهجه دارند. از کوره های پایین و آپارتمان های بالای تهران تا خاوه و قم و اصفهان و سبزوار و خوزستان و حتی تا روضه های خانگی کانادا! هر یک تصویر کوچکی از روضه ی شهر خودشان هستند. کآشوب را همان اندازه که می توان مجموعه روایتی دید که باید خواند و از نگارگری راویانش و تصویرهای جذابی که به چمشت می دهند، لذت برد، می توان حتی یک پژوهش اجتماعی شمرد و با نگاهی دیگر در پی چیزی غیر از احساس خوشِ خواندن روایت هایی نرم بود. کآشوب را حتی می توان الگویی درست برای یک کار جمعی دید و در پی راز هایش برآمد و تقلیدش کرد.
«سه چهار روز قبل از عاشورای آن سال برگشتم قم تا آخر دهه را در همان هیأت انقلابی سر کنم. اما تصاویری که از خوزستان و حسینیهی حاجبابا همراهم آمده بودند، نمیگذاشتند آنجا هم آرام باشم. یاد ابومیلاد میافتادم که سرش را به ستون وسطی حسینیه تکیه میداد و اشعار مصیبتخوانی را همراه روحانی بالای منبر زیر لب زمزمه میکرد و آرام و بیصدا اشک میریخت. تصویر حاج ابوحسن که چفیه از سر برمیداشت و با کف دست بر سر بیمویش میزد و با صدای بلند گریه میکرد از ذهنم نمیرفت. یاد عادل میافتادم که وسط سینهزنی با هر ضربهای که به سینهاش میزد به پهنای صورت گریه میکرد. یاد اینها که میافتادم مدام حواسم از صحبتهای روحانی خوشصحبت هیأت پرت میشد یا نمیتوانستم روی گریه کردن برای چیزی که مداح داشت با همهی هنر و توانش روایت میکرد تمرکز کنم. بعدازظهر تاسوعا وسط مصیبت مشک و عمود و «این منافقین زمان» از هیأت بیرون زدم و تا آخر شب لابهلای ایستگاههای صلواتی خیابان چهارمردان وول خوردم و با خودم کلنجار رفتم که به هیچ چیز فکر نکنم. اما نمیشد. شب عاشورا خوابم نبرد. اگر اصالت و خلوص آن هیأتی که همیشه میرفتم بیشتر از جاهای دیگر بود پس آن تأثیر جریانیافته در حسینیهی حاجبابا چه بود و از کجا آمده بود؟ اگر مجالس بیزرق و برق آن حسینیهی کوچک روستایی به کربلا نزدیکتر بود پس چرا من نمیتوانستم از تجربهی حسی سه چهار سال اخیر عزاداریام چشمپوشی کنم؟ فکر کردم و مقایسه کردم و حرفهایی را که از بزرگترها شنیده بودم به یاد آوردم و آنقدر توی رختخواب غلت زدم که صبح شد. صبح که آمد تردیدها رفتند. سنگهایم را که با خودم واکندم، دیدم نباید از راهی که آن سه چهار سال آخر پیدا کردم دور شوم. برای اینکه دلم هم از چنین انتخابی قرص شود، قصد کردم برای آخرین بار در یک مجلس عزاداری عربی شرکت کنم تا همهی حرفهایی که دربارهی محال بودن حال کردنم با جایی مثل حسینیهی حاجبابا صد بار تا صبح با خودم مرور کرده بودم برایم ثابت شود. میدانستم هیأت نجفیهای مقیم قم در مسجد امام رضای گذر خان، مثل همهی حسینیهها و مساجد و مجالس و تکایای عربها، روز عاشورا مقتلخوانی دارد. از چند سال پیش هم جایی در حافظهام خاطرات دور و کمرنگی از مقتلخوانی داشتم.»
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 1
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0