یادنامه امیر شهید سرلشکر خلبان عباس بابایی
این کتاب در سه فصل «کودکی تا انقلاب»، «انقلاب تا رشادت» و «رشادت تا شهادت» به زندگانی، رشادت ها و محسنات اخلاقی سرلشکر شهید عباس بابایی، اعم از تواضع، دینداری، بی ریایی و ... از زبان همسر، مادر، نزدیکان و همکاران نظامی و غیرنظامی می پردازد. از ویژگی های برجسته کتاب یاد شده، موجز و مفید بودن حکایت های متن است که مخاطب را با تنوع روبه رو می کند. سرلشکر شهید عباس بابایی، در مردادماه سال 1366 - مصادف با عید قربان - و در 37 سالگی، در حین یک عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
گزیده1: در آذرماه ۱۳۶۲سرهنگ بابایی،که تا آن زمان پست فرماندهی پایگاه اصفهان را عهده دار بودند،به سمت معاونت عملیات نیروی هوایی منصوب شدند و به همین خاطر به تهران انتقال یافتند.ایشان در زمان تصدی فرماندهی پایگاه،به کارگران کمک و مساعدت فراوان می کردند.هنگام خداحافظی،به من،که در آن زمان مسئولیت پشتیبانی پایگاه را به عهدا داشتم،سفارش کردند که از وضع آنهاغافل نباشم و مبلغی را که به عنوان کمک به کارگران می دهم یادداشت کنم تا در فرصت مناسب به بنده بپردازند.از آن پس هر وقت از تهران به بنده تلفن می کردند،می گفتند: _به سروان کلاتی بفرمایید مشت علی نقی با شما کار دارد. ((مشت علی نقی))نام یکی از کارگران پایگاه بود و ایشان هر بار نام یکی از کارگران را می گفتند. این موضوع برای من معمایی شده بود،تا اینکه در یکی از دیدارهایی که با ایشان داشتم،موضوع را مطرح کردم.ایشان در جواب گفتند: _من می خواهم ببینم که اگر کارگران پایگاه هم با شما کار داشته باشند شما جوابشان را می دهید یا اینکه هر که درجه اش بالا باشد و پست مناسب تری داشته باشد جواب تلفن را می دهید.(صفحه ۱۵۶) گزیده 2: مکه من این مرز و بوم است. مکه من آبهای گرم خلیج فارس و کشتی هایی است که باید سالم از آن عبور کنند.تا امنیت برقرار نباشد، من مشکل می توانم خودم را راضی کنم. گزیده3: پانزده ساله بودم که عباس پدرم را واداشت تا مرا به خانه بخت بفرستد . گرچه در ابتدا تمایلی به ازدواج نداشتم ولی عباس پیوسته مرا تشویق می کرد و می گفت : من این آقا را می شناسم مرد با تقوا و با فضیلتی است مرد زندگی است . با آن تعریف هایی که عباس کرد قانع شدم و تن به ازدواج دادم . در روزهای اول زندگی از نظر مالی وضعیت مناسبی نداشتیم به همین خاطر زندگی در شهر قزوین برایمان مشکل بود و ناگزیر به یکی از روستاهای اطراف قزوین رفتیم . عباس از اینکه می دید پس از ازدواج من به روستایی دوردست رفته ام و از جمع خانواده دور افتاده ام احساس گناه می کرد از این رو با توجه به اینکه دانش آ»وز بود و درآمدی هم نداشت . در بعد از ظهر ها و روزهای تعطیل کارگری می کرد و با مزدی که عایدش می شد هر هفته سوغات و وسایل زندگی می خرید و برای من می آورد . این کار عباس ادامه داشت تا سرانجام پس از دو سال دوباره به قزوین برگشتیم . در آن روزها تحصیلات عباس هم به پایان رسیده و به استخدام نیروی هوایی در آمده بود . از آن پس او هر ماه درصدی از حقوقش را با اصرار به من می داد تا سرانجام به لطف خدا زندگی مان سامان گرفت و عباس از اینکه زندگی ما را خوب می دید نهمیشه خدا را شکر می کرد . (خاطره ای از شهید عباس بابایی از زبان خواهرش زهرا بابایی ).
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 0
در کتابخانه : 0
خراب : 0
گمشده : 0