72 روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر
کتاب حاضر مشتمل بر 72 خاطره از شهدای گمنام و جاویدالاثر دفاع مقدس می باشد.
گزیده کتاب گزیده1: هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که مریض شد. خیلی حالش بد بود. رفته رفته حالش بدتر شد. آنقدر که قبل از طلوع آفتاب از دنیا رفت! جنازه بچه را داخل کفن پیچیدیم. صبر کردیم تا پدر بیاید و او را دفن کند! پیر مرشدی در محل بود که همیشه ذکر امیرالمومنین (ع) برلب داشت. آن روز قبل از ظهر به جلوی خانه ما آمد. مادر بیصبرانه گریه میکرد. مرشد جلو آمد و به مادر ما گفت: من دعا کردم. برات عمر بچهات را گرفتهام! بچه را شیر بده! چه کسی باور میکرد بچه مُرده زنده شده باشد. مادر بچه را به زیر سینه گرفت. لحظاتی بعد لبهای بچه تکان خورد و... مصطفی اینگونه دوباره متولد شد. سالها بعد به قم رفت و طلبه شد. روزهای آخر هفته را به کارخانه گچ میرفت. کار میکرد. پولی که به دست میآورد به دیگران کمک میکرد. هر هفته سه شنبهها پیاده به سمت جمکران میرفت. عاشق بود. خودش را وقف اسلام کرده بود. در ایام تبلیغ به سمت یاسوج میرفت و فعالیت میکرد. جمعی از طلبهها را با خود همراه کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب فرمانده سپاه یاسوج شد. از منطقهای عبور میکردند که در کمین اشرار گرفتار شدند. همگی مسلح اطراف جاده را گرفته بودند. از ماشین پیاده شد. عمامهاش را در دست گرفت و جلو رفت؛ بزنید! بزنید! عمامه من کفن من است! برخورد خوب و منطقی داشت. با سرکرده اشرار صحبت کرد. فهمید مشکلی با انقلاب ندارند. همانجا از طرف دولت با آنها مذاکره کرد. مشکل با درایت او حل شد... گزیده2: روزهای آخر عملیات خیبر بود, پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده بود و افتاده بود. حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی ها افتادیم. پیرمرد تا مدتی نمی توانست غذا بخورد. اما خیلی به بچه ها روحیه می داد. با دیدن او فراموش می کریم که اسیر جنگی هستیم. صبح ها بعد از نماز می نشست و دعا می کرد.معنویتش خیلی بالا بود. یک روز عراقی ها ریختند داخل و همه را زدند. به پیرمرد گفتند: تو اینجا چه می خوانی؟ گفت: دعا می کنم. گفتند: چه دعایی!؟ گفت: به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا می کنم. تا توانستند پیرمرد را زدند. او را در داخل زندان انداختند بدون آب و غذا! اجازه رساندن آب و غذا به او را نداشتیم. روز چهارم ضعیف تر شده بود. نمازش را نشسته خواند. بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا علیها السلام درد دل کردن: فاطمه جان به فریادم برس. از تشنگی مردم. آن روز آنقدر نالید تا به خواب رفت. همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم. خوشحال بودیم که تا از خواب بیدار شد به او بدهیم. ساعتی بعد بیدار شد. سیمایش برافروخته بود. بسیار شاداب بود. احساس ضعف نمی کرد. شروع کرد به خندیدن. چایی که برایش آوردیم گفت:ممنون,نوش جانتان الان در عالم خواب حضرت زهرا علیها السلام از غذا سیرم کرد. هم از شربتی بسیار شیرین! هنوز شیرینی شربت زیر زبانم هست. حاج محمد حنیفه احمدزاده پیرمرد مشهدی را به اردوگاه دیگری تبعید کردند. آنجا هم زیر شدیدترین شکنجه ها بود. به سختی مریض شد. بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بی جان او را به بیرون اردوگاه بردند. حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند. (کتاب شهید گمنام / صفحه 54 و 55 )
تعداد کل : 16
بدون وضعیت : 10
در حال مطالعه : 1
در قفسه : 0
در کتابخانه : 5
خراب : 0
گمشده : 0