شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت خانواده
دخترها باباییاند، مجموعه روایاتی از شهید مدافع حرم جواد محمدی به روایت خانواده این شهید است که به قلم بهزاد دانشگر نوشته شده است. این کتاب روایتی پر احساس از خانواده شهید مدافع حرم جواد محمدی محمدی از جوانان فعال فرهنگی و انقلابی در شهر درچه از توابع اصفهان بود. وی از همان دوره نوجوانی به فعالیت های انقلابی پایگاه های بسیج جذب شد و بعدها به دلیل همین علاقمندی ها وارد سپاه پاسداران شد. این کتاب شرحی است از روابط پر احساس و پر عاطفه جواد محمدی و خانواده اش. از ارتباط جواد محمدی و مادرش، از ارتباط جواد محمدی و همسرش. روایتی جدید که هر راوی از منظری شخصی و تازه قهرمانش را روایت می کند. همه این روایت ها به گونه ای درهم آمیخته شده اند که ضمن تکمیل همدیگر استقلال خودشان را هم حفظ می کنند. شهید مدافع حرم جواد محمدی چهارمین شهید مدافع حرم شهر دُرچه از توابع اصفهان است که در ۱۱ خرداد ماه سال ۱۳۹۶ به سوریه رفت و در ۱۶ خرداد ماه ۱۳۹۶ با اصابت گلوله به پا و پهلویش همزمان با ۱۱ ماه مبارک رمضان به شهادت رسید و پیکر مطهرش بعد از ۲۵ روز چشم انتظاری، پیدا شد و به وطن بازگشت. درباره کتاب دخترها باباییاند
گزیده1: یک روز، دیدم توی گوشیاش یک اسم عجیب هست: ۷۲۱. گفتم این دیگر کیست؟! گفت یک آدم خاص. گفتم حالا کی هست این آدم خاص؟ گفت حضرتعالی! اولش کمی بهم برخورد. گفتم حالا توی دنیا اسم قشنگتر از این نبود برای من انتخاب کنی که این عدد را گذاشتهای؟ اما همان وقت پشیمان شدم. حس کردم این یک عدد معمولی نیست. میدانستم کارهایش دلیل و حکمتهایی دارد که شاید گاهی بقیه از آن سر درنیاورند؛ اما برای خودش مهم بود. برایم توضیح داد که عدد ۷ یعنی هفت آسمان، عدد ۲ یعنی دو دنیا و عدد ۱ یعنی تو. یعنی در هفت آسمان و دو دنیا، برای من فقط همین یکدانهای. یعنی این یکی را بیشتر از آن هفت آسمان و دو دنیا دوست دارم. دروغ چرا؟ از این حرفزدنش کلی ذوق کردم و دلم غنج رفت. گزیده2: توی بینالحرمین گفتم بیایید با همدیگر یک عکس خانوادگی بگیریم. کمی مکث کرد، بعد نگاهش را دزدید. گفت ببخشید؛ ولی نمیتوانم اینجا عکس بیندازم. نمیتوانم چنین جایی که امام (ع) و خانوادهاش اینقدر اذیت شدند، با خانوادهام عکس یادگاری بگیرم. گزیده3: بیستویکیدو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم. جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب، باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زنگرفتن این بچه نمیکنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا، یک فکری میکنم. صبح روز بعد، جواد گفت ننه، چه فکری کردی؟ گفتم دربارهٔ چی فکر کنم؟ گفت خب زنگرفتن من دیگر! مگر به باباحاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جَلدی؟۶ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن. گفتم جواد، ننه، حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم درِ خانهٔ کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ میخواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند: یک آقا و ننهٔ دستهگل. با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست. گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمیتوانی بیندازی پشت قبالهٔ عروس! این خانه هم توی قبالهٔ من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی. جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر کارش. یکیدو ماه بعد، بابایم خبر داد که یک تکهزمینِ پشت خانهمان را میخواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصدهزار تومان بیشتر ندارم. دویستهزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم. زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد. هفتهٔ بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خندهام گرفت. کلاً همین جور بود. اگر میخواست کاری انجام بدهد، دیگر کسی یا چیزی حریفش نمیشد. کوتاه نمیآمد. گفتم اصلاً بگو ببینم، چهجور دختری میخواهی؟ شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانوادهدار باشد، مؤمن باشد، حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم اینجور جاها بروم، جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو، اگر همچین دختری پیدا کردی، بیا بگو تا برویم خواستگاری! دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه، خانم سلیمانی، دختر فلانی را میشناسی؟ گفتم چندان نه. فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب، از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیقهایم را هم کردهام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم.
تعداد کل : 1
بدون وضعیت : 0
در حال مطالعه : 0
در قفسه : 0
در کتابخانه : 1
خراب : 0
گمشده : 0